منم روزی جز منتظرا بودم ثانیه ای نبود که به وجودش تو دلم فکر نکنماز ته دلم میخواستمشدیگه خسته بودم از نداشتنشهمه بازو و شکمم از صدقه سری امپولا همیشه کبود بودولی ذره ای وجود خودم برام اهمیت نداشتهرماه به عشق خودش روند درمان ناباروری رو تحمل میکردمهرماه منتظر بودم که بیاددو سالی گذشت و خبری نشد ازشحرفای اطرافیان و زخم زبونا یا ترحم هاشون خیلی اذیتم میکرداز نگاه های سنگینشون بدم میومد ازینکه جایی میرفتیم مهمونی سریع نسخه میپیچیدن برا منولی در نهایت اومد اومد و شد قلب ما❤تو این یک سالی که گذشت ما مشکلات عجیب و سختی رو گذروندیم جوری که زانوهامون قدرت بلند شدن نداره مال باخته شدیم همه سرمایه مون به خاطر یه سادگی ازبین رفت
ولی یه لحظه م ناشکری نکردیم به کنجد نگاه کردیم و سجده شکر به جا اوردیم