من باخانمی بسیار محترم 12سال عاشقانه به انتظار ازدواج بودیم چندین سال منتظر پایان تحصیلات ش بودم بعدش در مقابل درخواستم به ازدواج وضیعیت مالی و تغییر کار شرط ش شد ، من بدبختانه به شرط ش اهمیتی ندادم خیلی برام فداکاری کرد خیلی خودشو به پام گذاشت اما من احمق نفهم بودم و به یکباره یکسال خودمو ازدستش گم وگور کردم به خیال اینکه اگه دوستم نداره بره پی زندگیش اما ایشون تو این یکسال همه جا دنبالم گشتو هر محنتی و کتکی و اوارگی کشید بعد که به خودم امدم بهش زنگ زدم دلش شکسته بود ،من را نبخشید چندین بار طلب بخشش کردم قبول نکرد خیلی سختی کشیده بود بعدش من احمق تر شدم وقید خانواده و همه چی رو زدم و دوباره پناه به تنهایی بردم اما شب وروز ندارم همش جلو چشمامه همش باخاطراتش گریه میکنم میل به زندگی ندارم از اون هم خبر دارم که بعد از هشت سال هنوز ازدواج نکرده سن من به ۴۵ سال رسیده ولی نمیتونم به کسی غیر از اون فکر کنم چرا که میدونم قلبم همیشه به اون تعلق داره ، از حال روزش چندان خبری ندارم ولی وقتی مستعصل میشم بهش زنگ میزنم اما او حتی گوشی را برنمی داره که یک الو ازش بشنوم فقط اروم میشم که تلفنش روشنه ، سوالم از شما خانمها اینه ایا در این بدبختی خودم سر کنم ، ایا وقتی میدونه من پشت خطم و یا واسطه ام تماس میگیره هیچ جوابی نمیده دلیل تنفرشه ، ایا با شکستن قلبش بعد از این همه سال امیدی میشه داشت یا عذابش ندم و با خاطراتش بقیه عمرمه به مرگ برسانم چه کنم چه کنم خدایا