مادرشوهرم مریض شده بود شوهرم بردش دکتر و....شوهرم بعد از ظهر اومد دنبالم از سر کار برگردم دیدم کلی خرید کرده .فکر کردم برای خونه هست .که بعد تو راه گفت دارم میرم پیش مامانم کروناش مثبت شده. منم گفتم اگه مثبته چرا بری اونجا ما بچه کوچیک داریم تازه دو هفته ست خوب شده تب شدید کرده بود . اگر مریض بشه دوباره چی؟ نمیتونه دووم بیاره. خلاصه من اومدم خونه و اون خواست بره . بهش گفتم اگر میخوای بری پس باید خودتو قرنطینه کنی . رفت . بعد چند ساعت زنگ زد نزدیک خونه م اگر چیزی میخوای بگیرم .منم گفتم همونجا که رفتی بمون و...
خلاصه اومد و صحبت کردیم سر این که من گفتم روزی فلان قدر میمیرن به خاطر بی فکری و مراعات نکردن هست و.... خلاصه حرفمون شد و من گفتم این بچه مریض بشه به من میچسبه و من حوصله ی مریضی ندارم. تو شاید برات مهم نباشه مریض بشی و من برام جونم مهمه و... دعوا شد گفت تو میتونی بری جای دیگه برو رو تراس بخواب گفتم میرم خونه مامانم گفت بروووووو. منم جمع کردم برم دخترم گریه افتاد و... بعد منو از سمت در هل داد و زد که برو بچه رو بگیر و..... بچه هم جییییغ و...
چرا مامانو زدی ؟ ببخشید بگو و....
اومدم تو خونه لباساشو تنش کردم یه دور زدیم خوابش برد.
اومد دنبالمون تو خیابون ما رو آورد خونه و جای بچه رو درست کرد .ولی به من دیگه چیزی نگفت و خوابید.شما بودین چیکار میکردین ؟ بد حرفی زدم ؟