اولش جریان از این قرار بود که وقتی ما بیرون بودیم عموم به بابام زنگ زده که ما میخوایمبیام و اینا بابام هم گفته که من باید به فریده (مامانم ) بگم
بعد خلاصه ما اومدیم خونه گفت میخوان بیان و اینا از همیناولم بگم عموم بابام رو عروسیش دعوت نکرد 😒
بعد بابام گفت میخوان یا جمه بیان یا پنج شنبه بعدش من گفتم ما نییتیم و اینا
بعد هیچی قرار شد جمعا بیان
بعدش بابام یه پنج دقیقه بعد وایساد باهام دعوا کردن که تو چیکار برادر من داری و برادر من مگه چیکارت کرده و مهمون حبیب خداست و تو چقدر حرومزاده هستی و حسابی کلی حرف
بعد گف من همیشه مهمون نوازم 😑قابل نکته همباشه که هر وقت خالم و دختر خالم و داییم میان خونه چون ما فقط با اینا رابطه داریم فقط یه سلاممیده و میره تو اتاق درممیبنده
بعد بابامخوب گاهی پنج شنبه و اینا ش#ر #ا# ب میخوره و بعد که مثلا خالممیاد انقد بگو بخند میکنه که همه تعجب میکنن
اینم بگم هم بابام و عموم مهندسن الانم دارن ساختمونومیسازن