مدت هاست مشتی حرف زخمی در گلویم سنگر زده اند. بیرون بیایند نامشان فریاد می شود. دیگر کودک نیستم که آدم ها به سرم دست می کشند و میروند. من کودک قدیمی خانه های ساده و نقلی هستم. زادگاهم روستایی ست که مردمانش دیرتراز خورشید دست از کار می کشند و من در دوران بچگی که آنجا قد کشیدم با هر بارانی بوی تازگی خاک را حس می کردم اما سالهاست میان شهر و مردمان هزاررنگش و این همه برج و آسمانخراش، خیابانهای آسفالت شده و کوچ های سنگ فرش شده زندگی می کنم هیچوقت عطر خاک باران زده را حس نمی کنم. در روستا باد برای برداشت
خرمن می وزید ولی در شهر باد هر روز به یک جهت وزیدن میگیرد. آنجا با دست هایشان گندم و جو درو میکردند ولی در شهر بعضی ها با دستشان ریشه آدم ها را میزنند. در رویاهای کودکیم خیال میکردم اگر به بالای بلندترین کوه نزدیک روستا بروم میتوانم بخدا دست بزنم و همین دنیای ساده کودکیم را شیرین تر میکرد. بزرگتر که شدم از خدا دور شدم و فقط توانستم به آدمهایش دست بزنم و بارها هم از آنها رودست و پشت پا خوردم. سال های خاکی و شیرین روستا و کودکی گذشت و اکنون فصل های زیادی ست به زندگی شهرنشینی عادت کردیم ولی هیچوقت انس نگرفتیم. اینجا تلخ یادگرفتیم همه چیز را بخریم حتی گاه به نگاه و سلامی .. این روزها معامله ها و معاوضه ها حرف اول را میزنند و همین شده که برای حل تمام مشکلاتمان سریع چک می کشیم چون همگی در هر شغلی که باشیم اول بازاری هستیم. کوتاه زندگی می کنیم چون عمر شادی هایمان کم است و تمام عجله ما برای رسیدن به خیابان ها و شب است. آنجا میتوان دروغ گشت و الکی خندید و بعد زیر پوست سیاه رنگ شب کلی جنایت، کار سیاه و معامله های پنهانی که در روز روشن و آشکارا نمی توانیم انجام بدهیم به سرانجام برسانیم. بعضی از ما در تاریکی حیواناتی وحشی می شویم که فقط به فکر لذت، دریدن و تاختن هستیم. من خودم تنها و بدون پشتیبان چند فصل زندگیم در زمستان بی کلاه گذشت و هنوز هم نتوانسته ام تمام برف های پشت بامم را پارو کنم ولی از این رنج می کشم که در روزهایی که زندگیم پوشیده از برف و جاده لغزنده بود کسی راه بهار را به من نشان نداد و از آن تلخ تر اینکه وقتی به اولین دو راهی که رسیدم همه ناپدید شدند و دست و دلم را با هم شکستند. این روزها گرچه باخت های دیروز راه فردایم را دور کرده اند و ترس از بدبختی فردا رنجی است که آرام آرام ناآرامم میکند اما گاهی در خیال هایم برای خوشبختی سوت میزنم و زیر لب برای آزادی ترانه میخوانم و اگر توان بی خیالی نداشته باشم در کوچه های غزلیات حافظ با خواندن شعرهایش خودم را مست می کنم و زمزمه های شیرین و تلخ ام را با زبان قلمم برای همه به اشتراک می گذارم تا حواسمان باشد زندگی جاده ای دوطرفه است و اگر یک مسیر را اشتباه رفتیم این فرصت را داریم تا دوربرگشت بزنیم. گر چه هنوز هم نمیدانم چرا هر وقت میخواهم با چشم باز فکر کنم اطرافم پر از دیوار میشود اما هر وقت احساس تنهایی می کنم به خودم دلگرم میشوم چون میدانم احساس ها هنوز در من زنده اند و اگر بتوانم برای هر دیواری پنجره ای بسازم شاید برنده فردا من باشم ..
نوشته : عبدالله خسروی