2777
2789
عنوان

شوهرم در حقم خیلییی بد کرد

655 بازدید | 24 پست

سلام

من چند روز پیش با شوهرم سر خانواده شوهرم دعوام شد من برگشتم خونه بابام با پسرم

خواهر شوهر نکبتم قرار بود عروسی بگیره همه رفته بودن وقت آرایشگاه و خیاطی و کارهای دیگر را گرفته بودم همه آماده بودم ولی من خبر نداشتم

تا که یکی از دوستان وقتی خواهر شوهرم رفته خیاطی اونجا اونو دیده پرسیده عروسی نکردی گفته ده روز دیگه عروسی مه

ب دوستم بهم زنگ زد گفت میدونی خواهر شوهرت قرار ده روز دیگه عروسی بگیره منم از دنیا بیخبر گفتم نه خدا نمیدونم

بعد شوهرم برگشت گفتم قراره در روز دیگه عروسی خواهرت باشه چرا من خبر ندارم

اونم نگو خبر داره و به من نگفته

یعنی یه لحظه احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد

حتی شوهرمم من را به آدم حساب نکرد که بهم بگه

خیلی ناراحت شدم خیلی اعصابم خورد شد چون خیلی به شخصیتم توهین کردن چه شوهرم چه خانواده شوهرم

تو این اوصاع که هیچی معلوم نیس ب دل نگیر 

hasti😛😎🐍ببخشید درخواست دوستی جدید قبول نمیکنم 💔ممنون میشم درخواست ندید تا شرمنده نشم😘❤باردار نیستم تیکر رسیدن به هدفم هست دوستان ❤💃                                                        احساس میکنم یک فضانورد تو اقیانوسم!!!🙂🙃

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

تو قهرتم بفکر عروسی 😞😞😞

من باشم اسمشونم نمیارم 

لطفا اگر امکان داره یک صلوات برای تعجیل در ظهور و سلامتی آقا امام زمان میفرستید؟!💚🌱               🍀اللهم عجل لولیک الفرج🍀                        

مذهبشون چیه

دیدی که سخت نیست... تنها بدون من؟دیدی که صبح می شود... شب ها بدون من؟این نبض زندگی... بی وقفه می زند...! فرقی نمی کند... بامن...بدون من...!دیروز گرچه سخت... امروز هم گذشت... طوری نمی شود... فردا بدون من...!

فکر کنید هر روز دیگه عروسیشه و من هیچ خبر ندارم

داشتم با شوهرم حرف میزدم همش ازشون دفاع می کرد

همش به من بی محلی میکرد انگار دلش میخواست من تو اون عروسی نباشم

اپن باهام قهر کرد تازه دوقرتونیمشم باقی بود

من اون شب تا صبح همش گریه کردم ناراحت بودم واسه خودم واسه انتخابی که کرده بودم واسه اینکه اینقدر پیش شوهرم بی ارزش بودم که حتی من رو آدم فرض نکرده بود که بهم بگه

فرداش وقتی که به مامانم قضیه رو توضیح دادم مامانم خیلی ناراحت شد و گفت به خدا اگه بری تو مراسمش دیگه دختر من نیستی

دیگه منم به این نتیجه رسیدم که برگردم خونه بابام

شوهرم اومد خونه گفتم می خوام یک کلمه باهات حرف بزنم

گفتم می خوام ازت جدا بشم اونم از خدا خواسته گفت خودت میدونی

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

نشونه ها رو

t_a_k_ | 25 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز