چون پسرصاحبخونه به مادرش گفته که باشوهرمن صحبت کنه وبهم پیشنهادکارداده یه مدت بیکاربودم سالن داشتم بخاطرش جم کردم نشستن توخونه وجاییکه میشینم واسش معماست جارومیکنم واسش معماست اماطاقت گریه هاشو ندارم بعدهرحرفی ودعوامیگه کسیو ندارم داروندارم تویی میترسم توهم بری ولی تونارحتی هیچی متوجه نمیشه دیشب باناخونگیرافتادبه جونم که ناخونات واسه اون بلنده مادرشوهرم مریضه من دادمیزدم وکمک میخواسنتم اون انگشتامو باناخونگیرزخمی کردومادرشوهرم میخندید ودربست تامن نرم وازخونه