عقدم و امشب شوهرم خونه ما بود منم داشتم تدارک شام و میدیدم بهش گفتم بیاد کمکم کبابارو درست کنه گفت حال ندارم ولی داشت بازی میکرد با گوشیش منم خودن رفتم اخراش سختم بود از سیخ دربیارم گفتم ده بار صداش کردم نمیاد یدفه اومد بیرون و گفت چی داری میگی منم گفتم خب بیا کمکم بعد رفت تو درو بست موقه شام وقتی سفره پهن شد بش گفتم بیاد شام بخوره گوش نمیداد بعد رفتم طرفش دستشو گرفتم گفتم بیا شام بخوریم بعد دستمو گرفت و هولم داد گفت بتو ربطی نداره خیلی دلم شکست نمیدونم چیکار کنم