منم ندارم.
لااقل خراب و سعی در تحقیرم نمی کرد ،به این بی پشتوانه بودنش هم قانع بودم.
برا من این همه سال خنجر از پشت زده و من ساده ،تازه تازه بعد چهارده سال ،دارم شریک روح و جانم رو میشناسم.
والا پدرشوهر ،مادرشوهر من آدمهای خوب و مهربانی بودن و دوستم داشتن و پیششون عزت و احترام داشتم.
دشمن من نیمه ی خودم بود .
نیمه ی جان من ،منو ذره ذره از چشم خانوادش انداخت و خارم کرد .
من گله از تکه پرانی ها و بی محلی های مادر شوهرم و بقیه شون ندارم ،چون اونا چیزهایی رو باور میکنن که بچشون بازی میکنه
چرا ؟ چون دردش ی درد کهنه بود،
روزی که آمد خواستگاری من دلش رو پیش دختری گذاشته بود که ترکش کرده بود ،
بعدم که عاشق و دلباخته ی این یکی شد .
بدگویی ،پشت بدگویی ...تا راه رو برا مریم مقدسش باز کنه ..و جوازش رو از خانوادش بگیره ...
من و بچه هامم که این وسط بازیچه.
غصه نخور این دنیا هرکی یکجور امتحان میشه ،یکی سخت تر ،یکی آسون تر