سلام
من ۹ ساله ازدواج کردم بعد از عقدمون شوهرم کارش رو از دست داد و حدود سه سال بیکار بود
خانواده اش هم که از نظر مالی ضعیف بودن نمیتونستن بهمون کمک کنن
ولی خانواده من در حد خودشون وضعشون خوب بود
پدرم مغازه داشت میتونست شوهرم رو ببره وردست خودش یا یه سرمایه کوچولو در اختیارش بذاره تا بتونه به صورت سیار جنس بفروشه ولی اینکارو نکرد
من دانشگاه روزانه قبول شدم ماهی ۱۵۰ تومن بهم خرجی میداد و این تنها کمکی بود که بهمون میکرد
حتی یادمه یه بار دندون تا حد مرگ بردم شوهرم رفت از تو گاو صندوق مغازه طلایی که خریده بود اورد فروخت دندونم رو درست کرد بابام یه تعارف نکرد که نبر من پول دندون دخترمو میدم
خلاصه بعد سه سال شوهرم کار پیدا کرد به فکر عروسی افتادیم به پدرم گفتم به جای جهیزیه بهم پولشو بده ما یکم وام میگیریم یه خونه میخریم گفت نه
منم گفتم باشه رفتم خونه اجاره کردم دو ماه قبل عروسی گفت نظرم برگشت پول میدم خونه بخری
۳۰ میلیون بهم پول داد پنج سال پیش ما هم یه خونه ده سال ساخت هشتاد متری خریدیم با قسط و قرض و بدبختی
دم عروسی گفت من ندارم واسه داماد لباس بخرم
ندارم واسه داماد طلا بخرم
خلاصه مامانم یه کوچولو پول پس انداز داشت داد بهم خریدارو خیلی مختصر کردیم
واسه عروسی هم بدترین تالارو اجاره کردیم و خلاصه گذشت
واسه سیسمونی هم گفت من ندارم و دو سال پیش بهم ۶ تومن پول داد دو سال پیش چیزی نگفتم
ما یکم دیدیم اوضاعمون رو به راه شد پارسال خونمون رو فروختیم که یه تیکه زمین خریدیم و شرول کردیم به ساخت ولی انقد قیمتا بالا رفت که پروژمون کلا متوقف شد
بابامم گفت من بیست میلیون میتونم بهتون کمک کنم خوشحال شدم و تشکر کردم
تا اینکه پریشب رفته واسه داداشم خونه خریده یک میلیارد و ۲۰۰ میلیون
من خیلی دلم گرفت از اینکه بابام واسه من همیشه اشغال ترین هارو خواست..از خونه گرفته تا اینکه منو بدون جهیزیه فرستاد ولی واسه داداش مجردم یه خونه ۱۲۵ متری نوساز خرید تازه میگفت ۱۱۵ متری هم بود من گفتم نه
منم گفتم مبارکه گفتم درست نیست چیزی بگم
تا اینکه امروز رفتم خونه مامانم گفت به بابات کفتم اون بیست میلیونی که قراره بهت بده رو برای خونتون شیرالات بخره بذاره کنار
گفتم ما تو بنایی موندیم الان شیرالات میخوایم چیکار
کفت چیه نکنه فکر کردی خونتو ما باید بسازیم برو به پدرشوهرت بگو برات بسازه
منم گریه ام گرفت اومدم خونه گفتم دیگه پامو نمیذارم خونه شما