من خواهرشوهر کوچیک دارم.وقتی بچه هام کوچیک بودن میومد مثلا برا کمک...ولی حرف از خونم میبرد و باعث اشوب میشد...حالا بچه هام یکساله شدن و شوهر رفته ماموریت اینم گفت من روزدرمیون ناهارا میام خونتون.چندروزی اومد بعد رک بهش گفتم فلانی اینکه میای خ خوبه ولی بیای مث اون دفه ها خبر ببری واسه مامانت وآبجیت و اینا نباشه...من اونسری بهت گفتم بابامیره دنبال پرستار نظرمنو نپرسید رفتی گذاشتی کف دست خواهرت اونم ب بابا گفت چرا میری میگردی نبال پرستار دخالت نکن تو زندگیشون با اینکه من حرفی بوده ب تو زدم میخواستم خودم میرفتم ب بابا میگفتم ...حالا من ممکنه الانم چیزی بگم و.....
خلاصه گریه ک من قصدم خیر بوده خاستم کمک کنم....حالا حس بدی دارم فک میکنم فتنه ای تو راه باشه
