چندروزه نیومدم اینجا،بالاخره اسبابکشی کردم، چقد اتفاق افتاد این چندروز... 😕
یکیش که هروقت یادم میفته میخندم این بود که چندروز پیش رفتم مغازه، یه پسربچه 10ساله تپلی پشت دخل بود، بهش گفتم راف دارید؟ یهو چشماشو گرد کرد و باتعجب گفت دااااف؟؟؟ بعد یکم فکرکرد گفت نه نداریم😂😂😂😂😂 هروقت اون صحنه یادم میاد خندم میگیره
بعد اومدیم خونه جدید تا کابینتا رو دیدم خورد تو ذوقم،گریه ام گرفت، اخه من طرح داده بودم شوهرم بده به نصاب، ولی هیچ چیز اونجایی که میخاستم نبود☹️ کابینت بالایی ها و اوپن هم به طرز عجیب غریبی بالا بود، جوری که دستم به زور به کابینت و هود میرسید، حس میکردم ادم کوچولو هستم تو اشپزخونه😕 با اینکه قدم از متوسط خانمها بلندتره!
بعد یخچالو زدم به برق فیوز میپرید، زنگ زدیم بیان یخچالو ببینن، یارو گفت کسی که یخچالتونو قبلا تعمیرکرده خیلی پدرسوخته و بیشرف و فلان فلان شده بوده! ما گفتیم تاحالا تعمیرنکردیم!یهو شوهرم گفت من قبلا فنش رو عوض کردم سیما رو دست زدم! من انقد خندیدم، واااای چقد دلم خنک شد
اخرشم رفتم با کابینتیه دعواااا که بیا اینارو از دیوار بردار نمیخامشون... گفت نمیام، منم گفتم شکایت میکنم،حالا گفته فردا میام😕
شما چکارکردید این چندروز؟