من تاپیک هاتونو دیدم میخاستم یچیزی بنویسم ولی قفل کردید
تروخدا منو راهنمایی کنید من به مرز جنون رسیدم
من توی یه ساختمون با خانواده شوهرم هستم و ۵ ساله عروسشون شدم شوهرم تک پسره ما سنتی ازدواج کردیم شوهرم سرباز بود وقتی اومدند خاستگاری پدرشوهرم گفتند که پسرم یه روز بعد از سربازیش کارشو پیدا میکنم خودم خونه اشو درست میکنم و...... برامون عروسی گرفت ولی نظر منو انچنانی نخاستند ،خودش تالار دیده بود و شام گفته بود الحق خوب بود کم نزاشت ولی همه اینها برای اینکه تو چشم مردم باشه خونه طبقه بالاشونو داد بهمون و یکم خرجش کرد مثلا ام دی اف کم و رنگ و سرامیک و شیرآلات ،
من تا تونستم کم رفتم و اومدم توقع داشت من همیشخ سر سفره اشون باشم و اینا کم کم تو زمان کمش کردم و دیگه قطع کردم یجورایی خونشون مرد سالاریه و اینکه شوهرم به حرف من باشه براش زوره،
حالا مشکل من اینه شوهرم براشون ارزشی نداره و خیلی دختر دوست هستند و دختراشونو دوست دارند روزی نشده جلو من تو سر شوهرم بزنند که خرجت کردبم عروسی خونه ات چقدر ریخت پاش کردی تو مجردیت چقدر ماشینو تصادف کردی چقدر پول از جیب من برداشتی و...
ارزشی براش ندارند تا وقتی یه کار براشون پیش بیاد مثلا مثل الان عروسی خاهرشوهرم که یهو میترسند شوهرم اون احلاقش بشه و نخاد بیاد عروسی و توکاراش نباشه.
یجورایی حرف میبره شوهرم که اره فلان کردید بهمان کردید و اونا یچیزایی بهش میگند درباره من که زنت فلانه و بهمان ولی اگه همون ثانیه منو ببینند به روشون نمیارند و با احترام رفتار میکنند نمیدونم ازمن میترسند یا چیز دیگه صدبار به شوهرم گفتم بهشون بگو رودر رو کنیم شاید زن منم منظور مفهموم کارش یچیزی دیگه بود و شاید برای فلان زفتارتون اینکارو کرده.
در کل مدلشون اینجوریه تا وقتی کاری دارند میشم عروس گلم بچه اتو بده ما یکم استراحت کن به خودت برس ولی زبون تشکر ندارند ابدا،
و من اینو حرص میخورم ،
تو این چندساله تلاش زندگیم بوده کم برم و بیام با دعوت برم و بیام تا احتراما رعایت بشه،هیچوقت تو رو در رو حرف نزدم و بی احترامی نکردم فقط مثلا محبت نکردند محبت نمیکنم تولدی نخریدند تولدی نخریدم یا چیزای دیگه ولی از درونم حرص میخورم شدید ،
و اونا ریلکس هستند .
از اینکه شوهرم بی احترامه
از اینکه مارو زیر دستشون میبینند
از اینکه توقع دارند خبرای مارو داشته باشند
از اینکه وقتی باهام خوب میشند یعنی کاری دارند باهام
از اینکه پدرشوهرم صدتا مادرشوهره و خاله زنک
از اینکه پدرشوهرم عقیده اشه زن تو مطبخ و چه به اینکه فکر کنه
شوهرم حالش بهم میخوره از خانواده اش سه تا کلمه حرف بزنند عادی چهارمیش دعوا داد و بیداد .اونا توقع دارند اونا کاری میکنند برامون بعدها تو سرمون میزنند ،
دستمون تنگه نمیتونیم از اینجا پاشیم
کمکم کنید راهنماییم کنید
شوهرم هزار دفعه رفته با مسالمت حرف زده که بابا تروخدا انقدر تو سرم نزنید انگار نه انگار ۳۲ سالشه