مادر شوهرم با منه.
تو همههههه چی هم دخالت میکنه.
من پسرم خیلی کم غذا میخوره و خیلی اذیتم با اینش و خیلی ناراحت میشم و حرص میخورم اخه جسم و جونی نداره.
امروز میخواستم غذا بدمش رفت نشست بغل مامانبزرگش و غذا نخورد منم حرص میخوردم که نخورده هعی میگفتم دیگه غذا بش نمیدم تا غش و ضعف کنه.هعی باید منت بکشم تا بخوره.
من اینارو از روی حرص میگفتم واقعا هم باید مادرشوهرم کور بوده باشه که ندید من ناراحت و عصبیم.
بعد یکم بچم رفت نشست به غذا خوردن البته در حد سه دونه برنج
مادرشوهرم گفت بیا بچت داره غذا میخوره بیا پیشش
وقتی رفتم نشستم پیش پسرم در اومد گفت نمیخواد منت بکشه کسی غذا بدش.
منم گفتمش من مامانشم شاید عصبی بشم از روی حرص همه چی بگم دلیل نمیشه که نخوامش که اینطور میگی.
من مامانشم شاید عصبی بشم ازش بزنم بکشمش بعد بشینم بالا سرش گریه کنم(البته دووووووووووررررر از جون پسرم)
گفت وای اینطور نگو من طاقت ندارم اینطوری کنی.
گفتمش من مامانشم،چقد پیش تو عزیزه پیش من چاربرابر بیشتر عزیزه.
من هرچی بگم دلیل نمیشه که نخوامش که اینطوری میکنی(اخه دفعه های پیشم پیش اومده بوده).
من حرف بدی زدم که خانوم ناراحت شد و رفت بیرون از اتاقم؟؟؟؟