هیچی پسره هیزبود وبازنارابطه داشت
یکی ازون زنامیاد به دلرباهرچی که دلش میخوادمیگه ومیگ امشب رابطه داریم وفردامیریم صیغه بشیم دلش ومیشکنه وشوهرشم میادوهمون زنه رومیبینه ول وقلوه میدن
وشب که میرن برارابطه صبح شوهره زن ازراه میرسه وبامحمددعواشون میشه ومیزنه شوهره زنه رومیکشه زنه روسنگسارمیکنن محمدم اعدام