دختره مدرسه میرفت و روبروی مدرسشون ی آژانسی بود که راننده آژانس پسر خیلی خوشگل وخوش تیپی بود که همه دخترای مدرسه میخواستن باهاش دوس بشن
دلربا که که تو یه خانواده بسته ای بزرگ شده بود که به اجبار پدربزرگش چادر سرش میکرد
شوهر خالش پدرش فوت شد این مجبور شد با آژانس بره بیاد آخه راننده سرویس شوهر خالش بود
که همون پسره که اسمش محمد بود اینو میبرد میاورد که کم کم عاشق هم شدن و اومد خواستگاری و باهم ازدواج کردن
همدیگرو خیلی دوس داشتن و تو فامیل زیان زد بودن
ی روز فهمید شوهرش با زنداداشش رابطه دارن و خیانت میکنن
بعدش پسره رو بخشید و زنداداشش گریه کرد ببخش منو توبه کردم و اینا
کلا شوهرش عاشق دلربا بود و خیلی بهش محبت میکرد و احترام میذاشت و براش خرج میکرد
بعد فهمید پسره بازم با یکی از دوستای دوران مدرسه بهش خیانت کرد
سه ماه بعد عروسی هم باردار شده بود که وقتی زنداداشش و شوهرشو دید یهو کیسه آبش پاره شد و بردنش بیمارستان بچش به دنیا اومد و بعد چن ساعت فوت شد