آریو خدا رو شکر امروز بهتر بود.
نق های این چند روز رو نداشت.
فرنی رو هم بهتر خورد.
برای محمد هم صبحانه آوردم ولی چون رفتم سراغ دوقلو ها ، بیشتر خودش خورد اما با دل صبر.
تقریبا ظرف پنیر رو خالی کرد.هرچی بهش تذکر میدادم خوب نیست برات گوش نداد.
رفت یه پاکت شیر آورد و گفت میخوام این مال خودم باشه تا مثل دایجونا قد بلند و قوی بشم.
و با ماژیک امضای خودشو زد رو جعبه تا کسی نخوره.و از لبش هم خورد.
تا ساعت دو صبحانه میخوردیم.
بچه ها خوابشون میومد.مجبور شدم هر دو رو همزمان شیر بدم.
آریو خواب، بعد هم گذاشتمش روی پا تا خوابش تثبیت بشه.علی ولی نه.چند باری ب خواب رفت ، ولی با کوچکترین سر و صدا بیدار شد.
این وسط کلاس محمد هم پا برجا بود و یا ازش ویس میگرفتم یا نقاشی میکشید.
آخرین فعالیت هم بستن دگمه های لباس بود.
رفتم توی آزخونه و برنج رو گذاشتم دمپخت بشه.
رضا باز هم ظرف ها رو شسته بود.
کمی با محمد بازی کردیم و نقاشی کشید و .....
رضا قبل از ۳ اومد.
نشست نون وپنیر و گردو خورد.گفت هوس کردم.
ما هم دیر صبحانه خورده بودیم، از خدا خواسته.
بعد از یک ساعت آش گرم خوردیم.ک البته محمد آشش رو برده بود توی اتاقش و عصر در حالیکه نصفش مونده بود ، پیدا کردم.
۳و نیم ، آریو روی پای باباش باز خوابید و منم علی رو شیر دادم و بالاخره ساعت ۴ خوابید.
برای پدر و پسر غذا گرم کردم. و میزشون رو چیدم.
یک کم هم آشپزخونه رو مرتب کردم و جاظرفی رو خالی کردم.
محمد باز زیاد نخورد ، همش دنبال بازی گوشی بود.
یک ساعتی تقریبا توی اتاقش بود و داشت صحنه بازیش رو میچید.
قرار شد غذاش رو بخوره تا باهاش بازی کنم.
اما رفت سراغ تی وی.
منم دیدم توی برنجش ماست ریخته ، بر خلاف میلم غذاش رو خوردم.
دفعه بعد ک بچه ها خوابیدن ، یه چرت کوچیک پیششون زدم.واقع انرژی ام ته کشیده بود.
محمد توی آشپزخونه کلی لیوان گذاشته بود و توشون نوشیدنی های مختلف درست میکرد.
زیر سفره ی روی میز خیس آب شده بود.
رضا هم توی اتاقش خواب بود.
بچه ها امروز خوب بودن خدا رو شکر.البته علی برخلاف این اواخر یه کوچولو نق و گریه داشت.
بعد رضا بیدار شد و با هم نسکافه خوردیم.
بچه ها هم یکی روی پام بودن یکی بغلم.
محمد هم شیر خورد و با بچه ها یک کم بازی کرد و شعر خوند براشون.
ناهار بچه ها رو هم با تاخیر دادم.
علی حتما باید قبلش شیر خورده باشه ، و بعد فرنی بخوره.از خواب بیدار بشه و گرسنه باشه خوب نمیخوره.
از روی شکم سیری میخوره انگار.
محمد کلی باهاشون بازی میکنه تا بخورن.
وقتایی هم ک وقت یا حال نداره یه چیزی مثل پرچم یا شمشیرش رو لای گل سرم یا بند تاپم میذاره ک از بالای سرم پیدا باشه و بچه ها ب اون نگاه کنن و آروم باشن و بخورن.
یکی دو ساعتی خانوادگی با هم گذروندیم ، یک کم با محمد و کاردستی هاش بازی کردیم.
تقریبا همه ی اژدها ها رو درست کرده بود.
چون بچه ها آروم بودن پا شدم و لباس ها رو تا کردم.
پتوی بچه ها رو مرتب کردم و جارو برقی رو روشن کردم.
دو تاشون محو صدا و کار جارو برقی شدن و اصلا گریه نکردن.
آریو ک سرش رو تکون تکون داد تا خوابید ،قبل از ساعت ۷ .
ولی بعد از تموم شدن جارو ، ک بخاطر پر شدن کیسه اش نصفه کاره موند ، علی رو شیر دادم و خوابید.
پیش بچه ها یه چرت زدم.محمد یه کاغذ نقاشی شده داد بهم و گفت نقشته.
منم تو حالت خواب و بیداری باهاش بازی میکردم.خودمم نمیفهمیدم چی میگم.
فقط یادمه یه حیوونی بودم ک تک و تنها بود و دنبال دوست میگشت.
اول گفت مثل من اژدهایی ، بعد گفت گرگ، یهو کردش شیر.
بچه ها ک بیدار شدن با محند ازشون عکس ۳ تایی گرفتم تا برا زنداداشم بفرستم.
رضا قطره دوقلو ها رو نخریده بود.گفت بیاین با هم بریم بیرون.
محمد مخالف بود.
بعد ک کارام تموم شدو لباس پوشیدم و دید ک جدی شد قضیه توی آشپزخونه با من دعوا افتاد ک من نمیام.گفتم میتونی بمونی.
گفت بمونم گریه میکنم جیغ میزنم همسایه ها میفهمن میان میزننتون.
گفتم تو جیغ میزنی مارو میزنن؟ نه شما رو میزنن.عصبانی شد و گفت ساکت شو!
کلا کل کل کردیم.و کلی آخرش ر من توپید.در حالیکه من آروم باهاش بحث میکردم.
باز باباش اومد و بهش گفت با این رفتارت باید بری توی اتاقت.
اجازه نداری لامپ هم روشن کنی.
حالا من آماده بود ، دوقلوها هم.
رضا هم تازه لباس پوشیده بود.
دیدم اوضاع بده ، ممکنه باباش جربمه اش کنه تنهایی خونه بمونه.
از ترسش لباسامو درآوردم و بچه ها رو ک ب گریه افتاده بودن بهونه کردم و نرفتم بیرون.
بعد از مدتی محمد توی اتاقش زیر پتو خوابش برده بود.گفتم بیاد بیرون براش غذا گرم کنم.
رضا هم لاجرم تنها رفت.
اعصابم نمیکشید برم بیرون با سختی.
محمد کلی از لیوان های در دارش رو با معجون های مختلفی ک درست کرده بود آورده دور و برم.
چند بار بهش گفتم یکیشو بذار بقیه باشه روی میز آشپزخونه تا بچه ها شیر خوردن میام میخورم.
یکیشم چشیدم بد مزه بود.
گوش نداد.