سلام اسم من نرگس وقتی ۱۸ سالم بود و ب اولین خواستگارم که اومدن در خونمون منو دادن بدون هیچ تحقیقی بدونی رفت و آمد گویا یک شهر دیگه بودن و یکی از همسایه های ما با اونا فامیل میشده بعدها فهمیدم که اینها از عمد اومدن از شهرستان زن گرفتن برای پسرشون چون توی شهر خودشون هیچکس بهشون دختر نمیده اومدن خواستگاری و به بهانه اینکه راهشون دور خانوادمو راضی کردن طی چند روز بعدش عقد کنید منو با خودشون ببرن پدرم بدون اینکه حتی بدونه آدرسشون کجاست دخترش داد و رفت باید با خودشون زندگی میکردم چون پسرشون تازه از سربازی آومد بود کار درست حسابی نداشت وقتی منو بردن توی ذهنم ی خونه قشنگه یا یه اتاقکه برای من باشه تصور میکردم وقتی رسیدیم یه خونه کلنگی با یه در کوچیک یکم توی ذوقم خورد اما بازم به داخل امید داشتم وارد راهروی تنگ و تاریک گذشتیم یه حیاط بزرگ ک وسطش تازه کاشی کاری شده بود مشخص بود قبل از حوض آب داشتند و به تازگی تخریبش کردن با چمدون ایستادم و اطراف رو نگاه میکردم رو به مادرشوهرم پرسیدم اتاق ما کدومه گفت فعلا اتاق خصوصی نداریم یعنی قرار داشته باشید اما چون همه چیز یهویی شد اتاقی حاضر نکرده بودیم واستون فعلاً با ما توی این اتاق بزرگ بخوابین تا چند روز دیگه فکر ی می کنم به حالتون...
پسره هم که انگار ماست بود به حالش فرق نداشت کجا بخوابیم چن تا اتاق هم داشتند که در همه رو بسته بود فقط همینه که خودشون داخلش میخوابیدن و همه وسایلشون مثه رختخواب ها و یخچال و همه چیزشون داخل همین اتاق چیده شده بود شب که شد ی کناری رختخواب پهن کردم که بخوابم خبری از شب زفاف و این چیزا نبود محسن (کسی که باهاش ازدواج کرده )بودم انگار اصلاً تمایلی نداشت توی این مدت یک جمله هم صحبت نکرده بود باهام همه خوابیدیم از فردای زندگی من به کلی عوض شد