من شش ماهه باردارم با مادر شوهرم تو یه خونه (بالا و پایین) زندگی میکنیم
من تو این شش ماه خدا شاهده یه قاشق ویارونه ای ازش ندیدم خودشم میدونه عاشق دلمه و آش هستم هی میگه حال ندارم و مریضم منم هر چی خودم میپزم یا مامانم میاره واسه اونم میبرم یعنی اخلاقمه
اونروز شوهر خواهرم پیش من به مامانش گفت روز عاشورا آش بپز بیایم بخوریم اونم یه نیگا به من کرد و به دخترش چشمک زد منم خودمو زدم به بیخیالی اومدم پایین تو فریزر آش داشتم گذاشتم گرم شد خوردم ، حالا بماند
بعدش تو خونمون تعمیرات داشتیم روز تاسوعا مامانم دید که تو خونه باشم زیاد کار میکنم منو برداشت برد خونشون الان دیروز مادر شوهرم زنگ زده خونه مامانم که به فلانی بگو جات خالی آش پختم ولی سهم تو رو نگه داشتم دیگه من آتیش گرفتم ها بیچاره مامانم به زور آرومم کرد بعدش که شوهرم اومد بهش گفتم چطور مامانت تو این شش ماه مریض احوال بود الان خوب شده آش درست میکنه چطور تو این شش ماه واسه من یه قاشق چیزی نداد الان واسه دخترش میپزه اونم عوض اینکه آرومم کنه میگفت تو باید میگفتی اونم واست درس میکرد حالا بماند که با شوهرمم از دیروز سرسنگینم
حالا میگم امروز که میخواد مثلا سهم منو بیاره منم میخوام جلو روش بریزم تو سطل آشغالی واقعا از دیروز حالمو خراب کرده من اصلا این چیزا واسم مهم نبود ها دیروز که زنگ زد آتیش گرفتم
ببخشین که طولانی شد میخوام ببینم چند نفر میگن که اینکارو بکنم