سه ماه بعد از عروسیم بود.رفتیم خونه داییم برگشتنی دعوا کردیم بددددد.بهم تهمت زد.تا صبح نخوابیدم گریه کردم.صبح که زد بیرون پشته سرش زدم بیرون رفتم خونه مامانم اوله صبح بود یک ماه قهر بود من میگفتم طلاق.همسرم کله شهر رو بسیج کرد میگفت غلط کردم.پدر شوهرم گفت من به جای اون گوه خوردم حق طلاق می خواستم نداد.اخر سرم یه باغ داشتن به اسمم زدن جای مهریه یه سری تعهدادت محضری برگشتم تا یک هفته از خونه نمیرفت بیرون می ترسید باز برم.الانم می ترسه.ولی نقره داغش کردم
فکر نمیکرد برم.واقعا دل کندم و رفتم.میگفت سریع برگشتم که عذرخوای کنم دیدم نیستی.هیچی هم با خودم نبرده بودم فقط لباسام.کسی نمونده بود نیاد دنبالم.خودش دوبار اومد.جلسه خانوادگی میذاشتن.اصلا یه وضعی ولی خوبش کردم.الان یه بحثه کوچی داشته باشیم اون روز سره کار نمیره.میشینه وره دلم یه خز بازی در میاره
خب غرورم رو شکست ما تو نامزدی دعوا داشتیم من همش صبوری کردم.ولی از یه جای به بعد دیدم داره اعتماد بفسم رو میگیره.گفتم مرگ یه بار شیون یه بار یا تموم میشه یا درست میشه.