هی من هیچی نگفتم..همزمان کمردرد و میگرن هم گرفته بود داشت پدرمو در میاورد...
موهامو شونه کردم و یه ذره به خودم رسیدم و صورتمو یه آبی زدم..
با همون حال از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بیارم بخوریم.. رفتم در یخچال شیشه شربت و آب رو بردارم و از تو کابینت دوتا لیوان که صداشون اومد:
_من هیچی نمیخورما... چیزی که با اون قیافه تو اون محیط کثیف درست شه از زهرمار بدتره!!
خداااااا
بمب ساعتی بودم که ترکیدم..
لیوانو محکم کوبیدم رو اوپن که از جا پرید:
_هووو چه خبرته؟!
دیگه منم ملاحظه نکردم..بابا خسته شدم دیگه..این چه وضعشه..شوهر و مادر و پدرم اینجوری با من حرف نزدن... دیگه عقده دو سالو ریختم بیرون...شروع کردم..
گفتم اولا هو لایق تو و شخصیت داغونته که تا چشمت به شوهر دکتر افتاد از خود بیخود شدی..
خاک برسر!!
تو اصلا احساس خواهرانه داری؟! خوبه من بودم تا باعث و بانی ازدواج تو و آرمین بدبخت بشم..تو اصلا منو میشناسی..میدونی من کیم..من خواهرتم بدبخت..کسی که از بچگی با تو بزرگ شده..حالا برای من جوگیر شدی هی جاری بازی درمیاری مثلا خیلی با کلاسی؟!