بهش گفتم من بدبخت از سر دلشکستگی اومدم با تو درد ودل کردم و گفتم منو مهرداد فعلا نمیتونیم بچه دار بشیم انقدر زخم زبون زدی که کل خانواده ها فهمیدن..تو اصلا آدمی؟!! الان از نظر من تو یه آدم بی صفتی...
آقا به نفس نفس افتاده بودم چه وضعی!!
خصوصا اینکه عین تو این فیلما لیوان شکسته بود دستمم بریده بودم خین و خین ریزی!!!!
ولی انقدر عصبانی بودم که هیچی حالیم نبود...حالا تصور کنین ایشون بهت زده از رفتار من ایستاده پای مبل داره منو نگاه میکنه!!
آخه فکر میکرد مثل همیشه لال میشم نگو فهمیده این دفعه از این خبرا نیس...
اومد سمتم مثلا خواست کمک کنه چنان جیغ جیغی راه انداختم نگو و نپرس..خداییش دلم میخواست موهاشو از اون ته بکشم..
انقدر که قیافه اش به نظرم منفور میومد.. داد میزدم سمت نیا...بیشعور بی احساس..نزدیک من نشو...تو دیگه خواهر من نیستی بماند جای همسر برادر شوهرمم قبولت ندارم..دیگه هیچ نسبتی با من نداری...الان فقط از خونه ی من برو بیرون..برو بیرون...
نمیدونم واقعا این حالت جنون از سر چی بود..شاید چون مریض بودم..چون دکتر ناامیدم کرده بود سر بچه..چون از شوهرمم بابت رفتار های خوبش خجالت میکشیدم..
چی بگم..