ما سه تا بچه ایم من بچه ی دوم خانوادم بچه که بودم و هممون مجرد بودیم همیشه احساس میکردم که مادر خواهر بزرگترمو یعنی بچه اولشو بیشتر از من دوست داشت آدم میفهمه دیگه بالاخره داداش کوچیکم ک بدنیا اومد خب یکم اوضاع فرق کرد یعنی خب داداشمو بیشتر از خواهرم بعد خواهرم بعد من و دوست داشت که منو خواهرم ازدواج کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون زندگی من هی بگی نگی یکم بهتر از زندگی خواهرمه خانواده خودم وضع مالیشون به نسبت ما پایین تره احساس میکنم مامانم هنوزم خواهرمو بیشتر تحویل میگیره مامانم سرما خورده بود خونمون یه عسل داشتم اصل عسل بود از آلمان آورده بودن ولی طعمش باب دلم نبود دوسالی بود مونده بود خونمون چون میدونم خوب بود عسلش برداشتم آوردم برای مامانم بعد بابام خیلی از عسل سر در میاره یکم مزه کرد گفت عسلش خیلی خوبه حیفه بابا ببر خودت بخور جون بگیری میگفتم نه برا مامان آوردم میگفت برا مامانت خودم میگیرم تو ببر خودت بخور تو این مدت مامانم اصلا یه کلمه هم حرفی تزد ک بردار ببر یا چی . یا مثلا بابام میوه گرفته بود هی اصرار میکرد ببر بابا خونتون با اینکه من نیازی ندارم ولی خب حواسم بود بابلم ک داشت میگفت مامانم یه کلمه حرف از دهنش در نیومد اخرشم گفت عه ول کن اینا خودشون دارن ولی خواهرم ک میاد هرچی دمه دستش باشه پر میکنه براش میده تا ببره انتظاری ندارم ازشون ولی خب جدیدا خیلی اینا به چشمم میاد نمیدونم چی بگم اصلا😔😔