منو شوهرم بخاطر یسری کار دو روز بود خونه مامانم بودیم بعد دیشب خواهرم اومد اونجا همه نشسته بودیم رو پشت بوم برادرمم بود پیشمون که بهم گفت یه چایی دیگه بزار گفتم باشه و خواستم برم پایین بعد من ظهر یکم کمردرد داشتم که خوب شدم مامانم به شوهرم گفت تو برو چایی بزار زنت کمرش درد میکنه منم گفتم نه خوب شدم چرا اون بره دیگه اینهمه آدم اینجا نشستن(شوهرمم خسته بود خیلی وگرنه خودش میرفت بدون اینکه کسی بگه)بعد خواهرم شروع کرد برو بزار مگه چی میشه شوهرمم گفت من خیلی خستم تازه اومدم خواهرم گفت آره برو ببین دامادای مردم چکارایی میکنن برا خانواده زنشون حالا تو یه چایی نمیزاری اشاره به برادرم کرد گفت حمید برا مادرزنش کلی کار میکنه ظرفاشم میشوره برادرمم گفت نه من کی اینکارا رو کردم براشون