2777
2789
عنوان

11 ماه گذشت ولی حیف ...

| مشاهده متن کامل بحث + 2495 بازدید | 100 پست
عمرا نمیتونم کسی رو به جای سمانه بذارم برا همین هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم زندگی یکی دیگه رو هم خرا ...

افرین به تو مرد مهربون ترخدا تابچت از اب گل در نیومده به کسی اعتماد نکن، الهی خدا به دلت و روح همسرت ارامش بده، و یکی از بهترین بندگان خدا سرراهت قراربگیره 

اخی الهی 

مراقب دخترتوت باشین  اگه نمیخواین ازدواج کنین 

باید تموم سختی یارو به جون بخرین بزرگ کردن بچه به خصوص دختر سخته  حواستون بهش وقتی بزرگ شد خخخخیییلییی باشه

S❤🖤M

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

سرگذشتتون غمگین و متاثر کننده بود،اما اینو بدونین ک هزاران نفر مثل شما هستن و روزگار میگذرونن. . 

سعی کنین ازدواج کنین تا هم همدم و همراه داشته باشین برای ادامه زندگی، هم دخترتون ب ارامش کامل برسه و کمبود مادر رو(اگرچه کسی مثل مادر واقعی نیست) حس نکنه. . . انشاالله ی خانم مهربان و موقر نصیبتون بشه ک دنیای شمادوتارو رنگی و زیباتر کنه. . . . 🌹🌹

باران که شدی؛مپرس این خانه کیست...🌱

قدر پدر و مادر شوهر خانواده همه رو بدونین تنهایی خیلی سخته خیلی خیلی سخته

خودم 32 سالمه خانومم 26سالش بود 3سال پیش ازدواج کرده بودیم دخترمون 27 شهریور 98 به دنیا اومد خودم کارمند بانکم زندگی خیلی خوب و شیرینی داشتیم تا اینکه تو 23فرودین همین سال خانومم از سر کار اومدنی یه موتور سوار زد بهش وبعد 10روز عمرشو داد به شماها.منم تو زندگیم خیلی سختی و تنهایی کشیده بودم چون منم مثل دخترم تو سه سالگیم مادرمو از دست داده ام و هیچ خواهر و برادری ندارم پدرمم توسال 86 فوت شد و منو تنهای تنها گذاشت با خانومم که پرستار بود تو بیمارستان بستری بودنی اشنا شدیم وقتی دید هیچ کسی رو ندارم خیلی بهم میرسید تا اینکه یه روز خودش بهم پیشنهاد داد و ازدواج کردیم زندگیمون از همون اول خیلی خوب بود یه بار هم باهم قهر نکرده بودیم و همیشه میگفتیم و مخندیدم موقع بارداریش هم انگار همه دنیا رو بهمون داده بودن با خودم میگفتم همه روزای سخت و تنهاییم تموم شد و الان دیگه خوشبخترین مرد دنیام تا اینکه عید همین سال رفت و ما رو تنها گذاشت به خدا اگه دخترمون نبود نمیتونستم یه ثانیه هم دووم بیارم ولی به خاطر دخترم مجبورم قوی باشم حالا هم از شما دوستا و خواهرهای خانومم میخوام کمکم کنین تا خواهر زادتون رو به نحوه احسنت تربیت و بزرگش کنم
ببخشین اگه ناراحتتون کردم واقعا معذرت میخوام

آخه این چه حرفیه. مام آدمیم دلمون برای همنوع خودمون به درد میاد من فقط چهره ناز دخترتون جلو چشمامه با اون نگاه قشنگش

ببینید من نظر شخصیمو بعنوان زنی که یه دختر 11 ساله و دو پسر داره بیان میکنم 

بچه های من رابطه عاطفی خوبی با پدرشون دارن اما اما بیشتر بمن مادر وابسته هستن و این طبیعت انسانه 

شما هر کاری برای دخترتون و برای رفاه و آرامش اون انجام میدید اونم از روی عشق و از صمیم قلب. 

اما دخترتون الان خیلی کوچیکه و شما فعلا درگیر شیر و پوشک و غذا و سرد و گرم اونید ولی مشکل شما از جایی شروع میشه که نیلا متوجه تفاوت ها بشه 

وقتی ببینه یه فرقی با دیگر بچه ها داره عدم حضور مادر

😭وقتی ببینه براش سوال پیش میاد 

شما هر کاریم برای دخترت بکنی دست آخر فقط یه پدر خوب بودی براش همین

بچه شما یه دختره. پراز احساسات  دخترا هرچقدرم با پدر صمیمی باشن آخرش مسائل خصوصیشون را باید با مادر حل کنن. چرا راضی میشید که ذهن پاک بچتون پر از سوالات مبهم بشه؟ چرا باید کودکی شیرین این بچه با حس تفاوت و کمبود طی بشه. شما مرد فداکار فهمیده و با احساسی هستید اما اگه بخواهید به همین منوال زندگی کنید برچسب خودخواهی میگیرید. هم به خودتون ظلم میکنید هم ب دخترتون ک همه دنیاتونه

من‌ نمیگم کسی رو بیارید جای سمانه خانوم هر کس جای خودشه عشق شما و همسر مرحومتون مثل یه تیکه الماس گرانبها میتونه توی صندوق قلبتون تا ابد محفوظ بمونه 

شما اگر ازدواج آگاهانه ای داشته باشید اون خانوم میاد که جای خودش باشه و هم روح شما و هم از دخترتون مراقبت کنه. با درکی که شما از عشق و زندگی دارید یقینا میتونید یک زن دیگه رو هم خوشبخت کنید بدون خدشه به عشق سمانه جان. البته حق دارید، زمان زیادی از فراق همسرتون نگذشته و شما از لحاط روحی هنوز پذیرش ندارید ولی لطفا نذارید برای دخترتون دیر بشه بگذارید اونم طعم داشتم مادر رو بچشه. فامیل اون زن میشن خاله و دایی دخترتون چرا میخواهید دخترتون تنها و بی کس بزرگ بشه 

ببخشید ذهنم درگیر شما و دخترتون شد نظرمو بیان کردم امیدوارم خدا شما رو صدسال برای دخترتون زنده بداره و شما یکبار دیگه طعم خوشبختی را بچشید 

کاربر قدیمی هستم با چهره ای جدید  
آخه این چه حرفیه. مام آدمیم دلمون برای همنوع خودمون به درد میاد من فقط چهره ناز دخترتون جلو چشمامه ب ...

همه حرفای شما درست و منطقیه منمقبول دارم 

ولی...

خودم 32 سالمه خانومم 26سالش بود 3سال پیش ازدواج کرده بودیم دخترمون 27 شهریور 98 به دنیا اومد خودم کارمند بانکم زندگی خیلی خوب و شیرینی داشتیم تا اینکه تو 23فرودین همین سال خانومم از سر کار اومدنی یه موتور سوار زد بهش وبعد 10روز عمرشو داد به شماها.منم تو زندگیم خیلی سختی و تنهایی کشیده بودم چون منم مثل دخترم تو سه سالگیم مادرمو از دست داده ام و هیچ خواهر و برادری ندارم پدرمم توسال 86 فوت شد و منو تنهای تنها گذاشت با خانومم که پرستار بود تو بیمارستان بستری بودنی اشنا شدیم وقتی دید هیچ کسی رو ندارم خیلی بهم میرسید تا اینکه یه روز خودش بهم پیشنهاد داد و ازدواج کردیم زندگیمون از همون اول خیلی خوب بود یه بار هم باهم قهر نکرده بودیم و همیشه میگفتیم و مخندیدم موقع بارداریش هم انگار همه دنیا رو بهمون داده بودن با خودم میگفتم همه روزای سخت و تنهاییم تموم شد و الان دیگه خوشبخترین مرد دنیام تا اینکه عید همین سال رفت و ما رو تنها گذاشت به خدا اگه دخترمون نبود نمیتونستم یه ثانیه هم دووم بیارم ولی به خاطر دخترم مجبورم قوی باشم حالا هم از شما دوستا و خواهرهای خانومم میخوام کمکم کنین تا خواهر زادتون رو به نحوه احسنت تربیت و بزرگش کنم
همه حرفای شما درست و منطقیه منمقبول دارم  ولی...

درست میشه انشالله گذر زمان دوای درد شماست 

ما شریک غم شماییم و براتون دعا میکنیم. 

کاربر قدیمی هستم با چهره ای جدید  
درست میشه انشالله گذر زمان دوای درد شماست  ما شریک غم شماییم و براتون دعا میکنیم.

خدا از خواهری کمتون نکنه خدا ازتون رازی باشه 

خودم 32 سالمه خانومم 26سالش بود 3سال پیش ازدواج کرده بودیم دخترمون 27 شهریور 98 به دنیا اومد خودم کارمند بانکم زندگی خیلی خوب و شیرینی داشتیم تا اینکه تو 23فرودین همین سال خانومم از سر کار اومدنی یه موتور سوار زد بهش وبعد 10روز عمرشو داد به شماها.منم تو زندگیم خیلی سختی و تنهایی کشیده بودم چون منم مثل دخترم تو سه سالگیم مادرمو از دست داده ام و هیچ خواهر و برادری ندارم پدرمم توسال 86 فوت شد و منو تنهای تنها گذاشت با خانومم که پرستار بود تو بیمارستان بستری بودنی اشنا شدیم وقتی دید هیچ کسی رو ندارم خیلی بهم میرسید تا اینکه یه روز خودش بهم پیشنهاد داد و ازدواج کردیم زندگیمون از همون اول خیلی خوب بود یه بار هم باهم قهر نکرده بودیم و همیشه میگفتیم و مخندیدم موقع بارداریش هم انگار همه دنیا رو بهمون داده بودن با خودم میگفتم همه روزای سخت و تنهاییم تموم شد و الان دیگه خوشبخترین مرد دنیام تا اینکه عید همین سال رفت و ما رو تنها گذاشت به خدا اگه دخترمون نبود نمیتونستم یه ثانیه هم دووم بیارم ولی به خاطر دخترم مجبورم قوی باشم حالا هم از شما دوستا و خواهرهای خانومم میخوام کمکم کنین تا خواهر زادتون رو به نحوه احسنت تربیت و بزرگش کنم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792