از شدت دلتنگی چند کلامی مینویسم. میدونم شاید ده نفرم نخونن مثل پست قبلم که با ترس گریه گذاشتمش.
اما اینو اینجا میذارم که یادم نره امشب چقدر دلم شکست
از وقتی باردار شدم توی این شهر غریب هیچکسو نداشتم تو بدترین شرایط روحی تنها بودم... با همسری که همیشه جلوی متلک های خانواده اش بهم سکوت کرد ... دلم از غم سنگینه
با حمله های عصبی تو هفته سه و چهار شروع شد. دست و پاهام میلرزید. نفسم تنگ می اومد عین سکته.
دیگه بیرون رفتن از خونه برام ترسناک شده بود حتی. چون چند بار تو تنهایی حالم بد شد و مردم رسوندنم خونه...
با خونریزی هفته هشت ادامه پیدا کرد و ترس از سقط
با متلک های خانواده همسر که منو متهم میکردن که نمیذارم بچشون بره شهرستان پیششون چون نمیفهمم مادر بودن چیه...
با ریسک بالای سندرم داون و امینوسنتز و یکککک ماه ترس و استرس از اختلال ژنتیکی بچه
با محبوس شدن ادرار تو کلیه جنین و احتمال مشکل کلیه
با خونریزی هفته ۲۶ و سرویکس ۲۸ و استراحت مطلق و ترس زایمان زودرس... با گرسنگی کشیدن تو استراحت مطلق از تنهایی و وزن کم بچه...
و حالا با مشکل دولیکوسفالی بخاطر بریچ بودن همیشگی بچه که هیچکی حتی قابل ندونست جواب درست بهم بده
با دلی که امشب بی نهایت شکسته بهت میگم خدای من نمیکشم... خیلی خسته و داغونم ... شاید مادرشوهر راست میگه من نمیفهمم بچه داشتن یعنی چی.