رضا ک رسید ، ناهار حاضر نبود.با محمد ذرت خوردن .
و نشست کنار بساط اسباب بازی های محمد و باهاش بازی کرد. کمی هم بچه ها رو نگه داشت تا من ظرف هایی ک برای پخت ناهار استفاده کرده بودم رو بشورم.
و بعد هم رفت خوابید.
قبل از کلاس محمد ناهار حاضر شد ، اما گفت ک میلی ب غذا نداره فعلا.
آب هندونه خورد و لباس پوشید ک بره.
مادر دوستش پیام داد کامروز نمیتونه ببردشون .ناچارا رضا رو بیدار کردم.
بچه ها رو برد.برگشت و ناهار خوردیم.وسطای ناهار آریو بیدار شد و گریه گریه گریه.
چون کلی وقت خوابیده بود،گرسنه اش شده بود.
بشقاب غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.
شیرش دادم و روی پا گذاشتم.
علی هم بیدار شد.
رضا هم سالادش رو آورد بیرون و آریو رو گرفت تا علی رو شیر بدم.
علی کم شیر خورد و شروع کرد ب گریه کردم.هر کاری کردم نه شیر خورد، نه بادگلو زد فقط راه ک میبردمش آروم بود.
نیم ساعتی راه بردم ، خسته شدم و کمرم درد گرفت.
تا نشستم دوباره شروع کرد.
رضا گرفتش ، بردش توی اتاق خودمون ، براش صدای امواج دریا گذاشت و روی پا خوابوندش.
منم پک ها رو جمع کردم ، و کیفش رو گذاشتم دم در.
کیف بچه ها رو هم.
ظرف های ناهار رو شستم و لباس پوشیدم و رضا رو صدا زدم تا لباساشو بپوشه.
رفتیم جلوی در کلاس.محمد و دوستش رو سوار کردیم.
و بردیمش جلو در خونشون.
محمد یه بسته خوراکی ب دوستش داد و دوتای دیگه برای خواهرای دوستش برد دم در.
مامان دوستش اومد دم در و دعوتکرد بریم داخل و گفت حداقل بذارین محمد بیاد و با بچه ها بازی کنه.
اما گفتیم کباید بقیخ عیدی ها رو ببره و پخشکنه.
رفتیم شهرک قبلیمون.شهرک ساحلی.
کلی تغییر کرده بود ، اکثر واحدهای یک نفره رو تخلیه کرده بودن و واحدهای دونفره مثل واحد ما رو ب کسای دیگه داده بودن.
اول رفتیم دم در خونه ماهور اما نبودن.
رفتیم طرف دیگه دم در خونه رادین.
دو تا بسته دادم و محمد برد.
علی ک شیر خورده بود ، روی پام خوابید و آریو رو از باباش گرفتمکشیر بدم.
جز رادین یک پسر بچه دبگه هم اومد دم در.بعدا فهمیدیم ک پسر خالشه.
مادر رادین اومد کنار در ماشین و بچه ها رو دید.کلی ذوق کرد و تبریک گفت .
و تعارف کرد ک بریم داخل.
و گفت ک مامان ماهور جاشون تغییر کرده و اومدن طرف ما.ولی الان نیستن چون رفتن سفر.
خدا حافظی کردیم و رفتیم.
دو تا خونه پایین تر ، خونه ویانا و هانا و بعد کارن بود.
هیچکدوم نبودن.
طفلی محمد ، عیدی بدست در کلی خونه رو زد ولی موفق نشد.
دوباره زنگ زدم مامان رادین تا بسته های اونا رو ک همسایشون بودن ، بدیم و اونا ک بعدا بهشون بدن.
توی مسیر ، رضا همکارش رو دید و ماشینشو کنار ماشین ما پارک کرد تا از پنجره باهم حرف بزنن.
بعد توی شهرک یک چرخی زدیم ، تغییرات رو دیدیم و برگشتیم.
رضا هر چی شماره دو تا از کارمندهاشو گرفت برنداشتن.رفتیم محل کارش ، یکیشون هنوز سر کار بود.
توی پارکینگ سه تا پک برای خانواده خودش و یکی برای منشیشون دادیم بهش .
محمد اصرار داشت برای یکی دیگه از کارمندا ک بچه نداره هم بفرستیم.
ک بعد ک یادآوریش کردیم ، گفت آره تا بچشون بیاد ، انقضای این خوراکیا میگذره.
برگشتیم خونه.توی پارکینگ ، همکاری ک زنگ زدیم جواب نداد ، زنگ زد .و ما برگشتیم و تا خونشون رفتیم و به اونا هم عیدی دادیم.
توی شهرک هم ، بعد از اینکه دیدیم خیلیا نیستن ، پیشنهاد دادم برای یکی از همسایه های قدیم ک خیلی البته باهم ارتباط نداشتیم هم ببریم.
محمد برای اونام برد.
اومدیم خونه.
۲ بار آریو رو شستم و با یک بار صبح ، ۳ بار شد.
حس میکنم داره دندون درآوردنش ، نزدیک میشه.
یک کم دیگه جارو زدم و جارو رو بردم آشپزخونه . هول هولی اونجا رو هم جارو زدم.آریو گریه میکرد.
جاروبرقی رو رها کردم رفتم پیشش.
و دوباره وقتی خوابیدن ، جاروی آشپزخونه رو تموم کردم و بالاخره جاروبرقی رو جمع کردم و بردم توی راهرو گذاشتم.