2777
2789
عنوان

روزگار من و پسرام(۴۲)

440 بازدید | 16 پست

دیشب زودتر خوابیدم.

ولی بازم صبح خیلی خسته بود.اصلا رفتن رضا رو نفهمیدم .

فقط بعد ک رفتم توی آشپزخونه از تغییرات یخچال فهمیدم ک صبحانه خورده.برای ما هم گردو مغز کرده لود.

براش آب هندونه آماده کرده بودم.ولی ندیده بود.

بچه ها هم زودتر ببدار شدن.

یک نیم ساعتی هم بیشتر توی تخت نگهشون داشتم ک‌بخوابم .ولی محمد نذاشت.انقد با بچه ها ور رفت ک صداشون رو درآورد.

بچه ها رو آوردم توی نشیمن.

ب رضا پیام دادم ک‌چرا بیدارم نکردی تا برات صبحونه بدم و ....

رضا پیاده تا سر کار رفته بود و گفت ببینم ماشین سرجاش هست یا نه‌.

قرار بوده از پشتیبانی بیان و ماشین رو ببرن‌

ولی ماشین سر جاش بود.تا وقتی بیاد چند بار چک کردم.

و بعد ک اومد گفت ک صبح زود اومدن و همونجا باطری رو عوض کردن و رفتن‌.بچه ها ساعت یک و نیم باز خوابیدن .یک ساعت و نیم با زنداداشم صحبت کردم.

بعد رفتم سراغ ناهار.

ماکارونی گذاشتم و سالاد درست کردم.

جاروبرقی هنوز کنار نشیمن بود.

یک‌کم جارو کردم فرش نشیمن و اولین فرش پذیرایی رو .

باز نرسیدم‌و نصفه ، جارو زدن رو رها کردم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

رضا ک رسید ، ناهار حاضر نبود.با محمد ذرت خوردن .

و نشست کنار بساط اسباب بازی های محمد و باهاش بازی کرد. کمی هم بچه ها رو نگه داشت تا من ظرف هایی ک برای پخت ناهار استفاده کرده بودم رو بشورم.

و بعد هم رفت خوابید.

قبل از کلاس محمد ناهار حاضر شد ، اما گفت ک میلی ب غذا نداره فعلا.

آب هندونه خورد و لباس پوشید ک بره.

مادر دوستش پیام داد ک‌امروز نمیتونه ببردشون .ناچارا رضا رو بیدار کردم.

بچه ها رو برد.برگشت و ناهار خوردیم.وسطای ناهار آریو بیدار شد و گریه گریه گریه.

چون کلی وقت خوابیده بود،گرسنه اش شده بود.

بشقاب غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.

شیرش دادم و روی پا گذاشتم.

علی هم بیدار شد.

رضا هم سالادش رو آورد بیرون و آریو رو گرفت تا علی رو شیر بدم.

علی کم شیر خورد و شروع کرد ب گریه کردم.هر کاری کردم نه شیر خورد، نه بادگلو زد فقط راه ک میبردمش آروم بود.

نیم ساعتی راه بردم ، خسته شدم و کمرم درد گرفت.

تا نشستم دوباره شروع کرد.

رضا گرفتش ، بردش توی اتاق خودمون ، براش صدای امواج دریا گذاشت و روی پا خوابوندش.

منم پک ها رو جمع کردم ، و کیفش رو گذاشتم دم در.

کیف بچه ها رو هم.

ظرف های ناهار رو شستم و لباس پوشیدم و رضا رو صدا زدم تا لباساشو بپوشه.

رفتیم جلوی در کلاس.محمد و دوستش رو سوار کردیم.

و بردیمش جلو در خونشون.

محمد یه بسته خوراکی ب دوستش داد و دوتای دیگه برای خواهرای دوستش برد دم در.

مامان دوستش اومد دم در و دعوت‌کرد بریم داخل و گفت حداقل بذارین محمد بیاد و با بچه ها بازی کنه.

اما گفتیم ک‌باید بقیخ عیدی ها رو ببره و پخش‌کنه.

رفتیم شهرک قبلیمون.شهرک ساحلی.

کلی تغییر کرده بود ، اکثر واحدهای یک نفره رو تخلیه کرده بودن و واحدهای دونفره مثل واحد ما رو ب کسای دیگه داده بودن.

اول رفتیم دم در خونه ماهور اما نبودن.

رفتیم طرف دیگه دم در خونه رادین.

دو تا بسته دادم و محمد برد.

علی ک شیر خورده بود ، روی پام خوابید و آریو رو از  باباش گرفتم‌ک‌شیر بدم.

جز رادین یک پسر بچه دبگه هم اومد دم در.بعدا فهمیدیم ک پسر خالشه.

مادر رادین اومد کنار در ماشین و بچه ها رو دید.کلی ذوق کرد و تبریک گفت .

و تعارف کرد ک بریم داخل.

و گفت ک مامان ماهور جاشون تغییر کرده و اومدن طرف ما.ولی الان نیستن چون رفتن سفر.

خدا حافظی کردیم و رفتیم.

دو تا خونه پایین تر ، خونه ویانا و هانا  و بعد کارن بود.

هیچکدوم نبودن.

طفلی محمد ، عیدی بدست در کلی خونه رو زد ولی موفق نشد.

دوباره زنگ زدم مامان رادین تا بسته های اونا رو ک همسایشون بودن ، بدیم و اونا ک بعدا بهشون بدن.

توی مسیر ، رضا همکارش رو دید و ماشینشو کنار ماشین ما پارک کرد تا از پنجره باهم حرف بزنن.

بعد توی شهرک یک چرخی زدیم ، تغییرات رو دیدیم و برگشتیم.

رضا هر چی شماره دو تا از کارمندهاشو گرفت برنداشتن.رفتیم محل کارش ، یکیشون هنوز سر کار بود.


توی پارکینگ سه تا پک برای خانواده خودش و یکی برای منشیشون دادیم بهش .

محمد اصرار داشت برای یکی دیگه از کارمندا ک بچه نداره هم بفرستیم.

ک بعد ک یادآوریش کردیم ، گفت آره تا بچشون بیاد ، انقضای این خوراکیا میگذره.

برگشتیم خونه.توی پارکینگ ، همکاری ک زنگ زدیم جواب نداد ، زنگ زد .و ما برگشتیم و تا خونشون رفتیم و به اونا هم عیدی دادیم.

توی شهرک هم ، بعد از اینکه دیدیم خیلیا نیستن ، پیشنهاد دادم برای یکی از همسایه های قدیم ک خیلی البته باهم ارتباط نداشتیم هم ببریم.

محمد برای اونام برد.

اومدیم خونه.

۲ بار آریو رو شستم و با یک بار صبح ، ۳ بار شد.

حس میکنم داره دندون درآوردنش ، نزدیک میشه.

یک کم دیگه جارو زدم و جارو رو بردم آشپزخونه . هول هولی اونجا رو هم جارو زدم.آریو گریه میکرد.

جاروبرقی رو رها کردم رفتم پیشش.

و دوباره وقتی خوابیدن ، جاروی آشپزخونه رو تموم کردم و بالاخره جاروبرقی رو جمع کردم و بردم توی راهرو گذاشتم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

ببخشید دختر خانما یا مدرایی که امسال خیلی نگران درس بچشون بودن تدریس دروس مهم و اساسی ریاضی و فیزیک از اول دبستان تا سال دهم به صورت مجازی لطفا داوطلبان درخواست دوستی بدن

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

علی ک توی ماشین خواب بود حالا سرحال شد و آریو یه چرت کوچیک زد.

مثل صبح یه کوچولو با محمد بازی کردم.پدرش هم باهاش بازی کرد.

ولی محمد اصرار داشت امروز کلا باهام بازی نکردین.

آریو ک بیدار شد ساعت ۹ علیرغم میل باطنیم علی روی پای رضا خوابید ، ۹ و نیم هم آریو

هردو ده تا ده و ربع بیدار شدن .با اینکه همه جا رو تاریک کرده بودم ولی صحبت کردن محمد و رفت و آمدشون نذاشت بخوابن.

البته ک زود بود.

برای محمد ماکارونی و سالاد آوردم و خورد.

کلی هم به خوراکی های توی پک ها ناخنک زد و از اونام خورد.

چند تا از اسباب بازی هاشو آورد و همینجور ک بچه ها رو شیر میدادم ، باهاش بازی کردم.

من نقش یک رول دستمال کاغذی رو داشتم ک محمد تبدیلش کرده بود به یک اژدها.

بعد هم روی دیوار سایه بازی کردیم.

بالاخره دوقلو ها هم خسته شدن و ب ترتیب خوابیدن.

البته یک نیم ساعتی هم زمان یکی روی پام بود یکی بغلم.ولی آریو ک روی پا خوابید ، گذاشتمش و علی رو روی تشک ، خوابش کردم.

محمد هم زمان خواب بچه ها ، خودش رو ب من چسبونده بود و میگفت قصه بگو تا بخوابم.

یه قصه ی بیمزه من درآری گفتم و خوابید.

نزدیک ۱۲ همه خواب بودن.

صدای چک چک آب میاد.احتمال از دستشویی هست و طبق معمول محمد عجله کرده و شیر رو خوب نبسته .

دمای کولر رو یک درجه بیشتر کرده بودم.

کولر کمی کار میکرد باز استپ میکرد و باز دوباره روشن میشد.

رضا توی اتاق رو حسابی خنک کرده.امشب بچه ها توب پذیرایی خوابیدن.

باید برم برای محمد تشکش رو بیارم تا روش بخوابه.

بچه ها رو سرجاشون گذاشتم.

وقتی آریو رو میشستم ، مامانم زنگ زد.گفتم خودم باهاتون تماس میگیرم.

تا الان فرصت نکردم.زنگ زدم بابا و صحبت کردیم یک کم.

مسواک زدم ، روی بچه ها رو انداختم و میرم‌ک بخوابم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

داستان بود؟؟

وزن شروع:70/800،وزن اولیه:68،وزن جدید:61/400،وزن 99/2/28: 61،وزن 99/3/11: 60/700،وزن 99/4/8: 58/500،وزن 99/5/5: 57/300،وزن هدف: به هدفم رسیییییییییدم.💪💪💪💪.خواستن توانستن است💪💪💪💪*با تشکر فراوان از الهه جون و سرگروه های عزیز😍😍😍
خسته نباشی مادر نمونه  ببخشید یه سوال دارم چرا اینجا مینویسید؟

ممنون دوست عزیز.

چون توی دفتر وقت نمیکنم ، و گوشی ک دستمه قسمت قسمت مینویسم.

و اینکه توی سایتم نمینویسم چون ناشناس باشه.

و دوست دارم جایی بنویسم ک بمونه.

همین

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
چقدر سخت..هیچ تایمی مال خودت و همسرت نبود..اینارو میبینم و میخونم بیشتر مصمم میشم که بچه دار نشم

ما خانواده ها پیشمون‌نیستن ، وگرنه تا ۳ماهگی ک بودن ، بچه ها رو ب اونا میسپردیم و بیرون‌هم‌میرفتیم.

دوقلو سخته ، چون تا یکی رو آروم میکنی و وقت پیدا میکنی یهو اون یکی گریش  در میاد.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

خسته نباشی عزیزم کلا چندتا بچه داری؟

وزن شروع:70/800،وزن اولیه:68،وزن جدید:61/400،وزن 99/2/28: 61،وزن 99/3/11: 60/700،وزن 99/4/8: 58/500،وزن 99/5/5: 57/300،وزن هدف: به هدفم رسیییییییییدم.💪💪💪💪.خواستن توانستن است💪💪💪💪*با تشکر فراوان از الهه جون و سرگروه های عزیز😍😍😍
ما خانواده ها پیشمون‌نیستن ، وگرنه تا ۳ماهگی ک بودن ، بچه ها رو ب اونا میسپردیم و بیرون‌هم‌میرفتیم. ...

یکیش سخته چه برسه به سه تا بچه داشتن..کلا سخته حتی اگه خانواده نزدیک باشن

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792