من و خواهرم از سن ۱۸-۱۹ سالگی رفتیم سر کار و خرج خودمون رو در آوردیم هم دانشگاه میرفتیم هم کار میکردیم بماند که دو سه سال هر چی کار کردم بابام ازم گرفت و الانم میگه تو پولی به من ندادی باور میکنید هیچی برای خودم نمیخریدم تا بتونم پس انداز کنم بعدم ازم گرفت حالا هم منکرش میشه
از خونه پدری فقط سهم ما دوتا خواهر یه خورد و خوراک هست که اونم هر ساعت جلوی کس و ناکس باید مامان بیچارم حساب پس بده ما هم تا چیزی بگیم میگه نونی هم که دارم بهتون میدم حرومتونه
امشب جلوی دامادمون میگفت دخترای مردم شوهر کردن شما دوتا هم شوهر کنید برید چی میخواید از جونم
خواهرم گفت یعنی برم از تو خیابون پیدا کنم بیام میگه آره برو
دلم از این میسوزه که قرآنش صد من وزنشه صدای الله اکبر نماز خوندنش کل کوچه رو پر میکنه بعد تو روز بارونی اونم تو آذر ماه که همه از ترس تو خونه هاشون قایم شده بودن بابای ما دستمونو گرفت از تو خونه انداختمون بیرون چرا ؟ چون من خاک برسر وقتی مجریه داشت چرت و پرت میگفت از دهنم در رفت گفتم غلط کردین اینقد دروغ میگین
دهنش که باز میشه نمیگه این دخترمه ناموسمه هر چی از دهنش در بیاد میگه
تو رو خدا دعا کنید خدا راه نجاتی برامون باز کنه من که دیگه بریدم😔😔😔