دیگه اون لحظه هیچ صدایی نمیشنیدم، فقط یادم هست که برگه رو گرفتم و دویدم بیرون، تند تند قدم برمیداشتم، رفتم تو راهرو، شوهرم نبود، تو لابی بیمارستان نبود،،،، خدایا کجاست؟
با خودم فکر کردم شاید فکر کرده من هنوز تو نوبت دریافت جوابم هستم و رفته تو آزمایشگاه
دویدم سمت ازمایشگاه، دیدم بله اونجاست، ایستاده بود یه گوشه و خیره شده بود به روبروش
یهو سرش رو چرخوندم و من رو دید که داشتم میرفتم طرفش
قیافه ام رو که دید فهمید یه چیزی شده، گفت چت شده
با صدای لرزان گفتم اینا میگن من حامله ام
دستم رو گرفت و گفت داری سر به سرم میذاری گفتم نه بخدا