من کلا بچگی پسر ستیز بودم پسرای بزرگ ترم ازم میترسیدن یه روز پشت در قائم شده بودم یکی از پسرا گفت به مامان بزرگم یاسی خونس بیچاره مامان بزرگم فک کرد میخواد با من بازی کنه نگو میترسه بره تو گفت آره عزیزم برو برو بازی کن یهو از پشت در پریدم افتادم دنبالش چند کوچه فرار کرد