پارت هشتم
#داستان زندگی واقعی
نازپرورده🌹...
بعد دو روز گریه و زاری و هزارتا فکر و خیال اخرش تصمیمم و اعلام کردم و گفتم انتخابم احسان..
پدر و مادرم انگار اون لحظه همه ی امیدشون از دست رفت. پدرم گفت خیلی خوب از همین لحظه فکر کن پدر و مادرت مردن....توهم برا ما همین طور...
با پدر احسان تماس گرفت و قرار جلسه رسمی خواستگاری رو گذاشت.همون شب اومدن..انگار پدرم زودتر عجله داشت دیگه وجود من و تو خونه نبینه و تحمل نکنه..
اومدن..شب خواستگاری من اونی نشد که همیشه تو رویاهام با احسان هزاران بار تصور کرده بودم...
پدر احسان اون شب کلی با من صحبت کرد گفت :«دخترم این تصمیمت اشتباهه.من دارم بهت میگم با پسر من خوشبخت نمیشی. »
گفتم :«من عاشق احسانم نمیتونم ازش بگذرم»
وقتی دیدن من از تصمیمم برنمی گردم،قول قرارها رو گذاشتن .پدرم شرط کرد مهریه صدف تعداد سکه به اندازه سال تولدش ،و یه خونه بنامش زده بشه...
احسان از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشت و خیلی راحت پذیرفت...
آخر مراسم هم انگار مراسم چهلم من تموم شده بود خیلی خشک و سرد ولی روح تموم شد.من عروسی شدم که نه کسی بغلم کرد و بهم تبریک گفت،نه کسی نقل رو سرم ریخت،نه کسی کل زد ،نه حتی پدر و مادرم برام دعای خیر نکردن...شاید نفرینمم کردن
از فردای اون روز افتادیم دنبالم خرید عقد و کارهای لازم...من دیگه رو نداشتم برگردم خونه پدرم مستقیم از همون روز رفتم خونه پدر احسان و همونجا ماندگار شدم..
هی بخودم امید میدادم که پدر مادرم الان سر لجبازی هستن ،یمدت بگذره و خوشبختی من و ببینن میبخشن و فراموش میکنن...
یک هفته بعد روز عقد ما فرارسید...
پدر و مادرم با معمولی ترین لباس و بدون هیچ احساسی وارد شدن .حتی خواهرمم نیاورده بودن. سریع امضا رو زدن و خطبه خونده شد و بدون اینکه حتی بمن نگاه کنن یا تبریک بگن از مجلس خارج شدن و رفتن.. کل تایم حضورشون 15دقیقه شد..
.رفتنی که محال بود تو خوابم ببینم که حتی پشت سرشونم نگاه نکردن..
من پاره تنشون بودم،من بخشی از قلب و روحشون بودم و گناهم فقط عشق بود...اما اونا این تیکه وجود شونو کندن و دور انداختن...انگار از روز ازل وجود نداشتم.
تمام اونروز و من با بغض و گریه گذشت.روزی که برا هر دختری آرزو های قشنگش برآورده میشن...برا من برعکس همه شد...
مراسم تموم شد و من رسما زن احسان شدم...
بهترین دوران زندگی من همون دوران عقدم شد..احسان همه جوره هوامو داشت و کلی قربون صدقه م میرفت.
خانواده ش خیلی خوب رفتار میکردن ..گاهی یهو با یاد خانواده و دلم زیر و رو میشد اما بازم امید داشتم به روزهای خوب آینده..
با خواهرم تماس میگرفتم ،میگفت مامان خیلی گریه میکنه و بیقرار...دلم می سوخت برا مامانم اما وقتی محبت های احسان و خانواده شو می دیدم و احساس خوشبختی داشتم معتقد بودم که قطعا تصمیم من درست بوده و پدر و مادرم در اشتباه هستن و روزی به اشتباهشون پی خواهند برد ..
ادامه دارد....