2777
2789
عنوان

داستان زندگی واقعی

15246 بازدید | 24 پست

دوستان این داستان یکی از همین نی نی سایتی های خودمونه که با اجازه ازش ویرایش کردم و براتون میذارم.لطفا توهین نکنید و نظرات تون و بگید...

پارت اول
داستان زندگی واقعی

نازپرورده🌹...

سلام دوستای گلم ،داستان زندگیمو میخوام خونده بشه که جوانها درس عبرت بگیرن و راه اشتباهی که من رفتم رو از مسیر زندگی شون فاکتور بگیرن.....

اسم من صدف😅 تو یه خانواده معمولی به دنیا اومدم و بچه اول بودم....
زمانی که من متولد شدم خونواده م از نظر مالی وضع خوبی نداشتن و به سختی روزگار میگذروندن...اما شنیدین میگن بچه قدمش خیر باشه واسه پدر و مادر....دقیقا منم همین شدم😍😄
زندگی پدر و مادرم با اومدن من زیر و رو شد و همیشه معتقد بودن این معجزه از برکت وجود دخترشونه....
اما نمیدونستن روزی روزگاری چه به سر همین ناز پرورده میاد😢....

ادامه دارد...

پارت دوم

داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹...


تا چهار سال من پرنسس خانواده و گل سر سبد فامیل بودم و یکه تاز دل پدر بزرگ و مادربزرگ و عمه و خاله و دایی و عمو و....

بعد چهار سال خواهرم بدنیا اومد ...این نوزاد کوچولوی ملوس الان از نظر من بزرگترین رقیب عاطفی من بحساب میومد و هیچ جوره نمیتونستم توجه پدر و مادر و اطرافیان نسبت به خواهرم تحمل کنم...و این ناشی از  محبت های بیشمار و پر و پیمونی بود که همیشه از همه داشتم و بقول معروف لوس شده بودم....

تا یکسال طول کشید تا من این موجود ظریف و دوست داشتنی رو قبول کنم و کم کم ارتباط برقرار کردم با خواهر کوچولوی بامزه و شرط این پذیرش نا خودآگاه شده بود باج دادن بمن و دو برابر شدن محبت های اطرافیان..

و اینجوری شد که من غرق در رفاه و شیطنت و آزادی های بیشتر از هم سن و سالانم رشد کردم و روز به روز زیبا تر میشدم....

طوری که از 13سالگی خیلی راحت رفت و آمد داشتم و بیرون میرفتم بدون محدویت،همراه با آرایش ملایم مخصوص اون سنم....


ادامه دارد....

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

پارت سوم

داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹....


خیلی احساس خوشبختی میکردم.غرورم سر به فلک کشیده بود و هیچ کی رو در حد و اندازه خودم نمیدیدم...

به همه از بالا نگاه میکردم ....

اکثر هم کلاسی هام دور رابطه های عشقی بودن و براهمدیگه تعریف میکردن..

اما من تا اون موقع اصلا با هیچ جنس مخالفی دوست نشده بودم .واقعا کمبود محبت نداشتم و هیچ کششی نبود...

اما بخاطر اینکه بین هم کلاسی هام کم نیارم همیشه پسرهایی که دنبالم بودن و التماس میکردن و به رخشون می کشیدم و پز میدادم...

لذت می بردم از تحقیر کردنشون...


ادامه دارد...

پارت چهارم

داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹...


یروز رفتم خرید کنم،چندتا پسر داخل مغازه بودن.یکی از اونها آشنا بود از فامیل دور ...اگه نسبت و بخوام توضیح بدم تا صبح طول میکشه،در این حد دور بودن...

حوصلشونو نداشتم ،امیدوار بودم کاری بمن نداشته باشن و بی حاشیه برم بیرون...

کنار قفسه کیک ها همون پسر آشنا مون آروم گفت از این کیک ها بردار خیلی طعمش خوبه..یه حس متفاوتی بهم دست داد،انگار با شنیدن صداش آدرنالین بهم تزریق شده بود..بی اراده فقط نگاه کردم و سکوت...گنگ بودم...

نا خودآگاه کیک و برداشتم و با حال عجیبی رفتم حساب کنم که دیدم زودتر از من پول کیک و حساب کرده بود...

زندگی من از همون مغازه و همون روز انگار اسیر طوفان شد..طوفانی که هر چه گذشت بیشتر و بیشتر ویرانی به همراه داشت....


ادامه دارد...

پارت پنجم

داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹...


رفتم خونه،نمیدونم چم شده بود.بهم ریخته بودم و اون بیست ثانیه صدای احسان و قیافه ش از ذهنم پاک نمی شد...طوری تابلو رفتار کردم که مامانم متوجه شد...

علت حالم و پرسید سر درد و بهونه کردم....

یکماه از اون دیدار من و احسان گذشت..

یروز نزدیک آموزشگاه زبان دیدمش.وانمود کرد این دیدار اتفاقی بوده اما کاملا مشخص بود دروغه چون حتی حرف هایی که میخواست به من بگه رو  با تسلط کامل به زبان می آورد...

من اما تو حال خودم نبودم،ضربان قلبم رفته بود بالا...فقط میدونستم حسی که به احسان دارم و به هیچ جنس مخالف دیگه ای نداشتم.حتی نمی تونستم این حس و پنهان کنم در مقابلش...

انگار یکی از دورترین نقطه دنیا اومده بود فقط و فقط غرور مو هدف گرفته بود ،چون تنها کسی بود که تا اون روز جلوش ضعف پیدا کردم...

اجازه گرفت ده دقیقه وقتمو بگیره تا حرفاشو بگه...رفتیم تو پارک کنار اموزشگاه ...

گفت...از دل سپردگی به من...از اینکه نتونسته از فکر من بیرون بیاد...از اینکه خیلی تعریف من و شنیده ...از اینکه میخواد بهم ابراز علاقه کنه و...

از زمان غافل شدیم و وقتی حرفامون به نصفه رسید تازه متوجه شدیم دو ساعت مشغول صحبت کردن بودیم....

خلاصه که رابطه من و احسان از اون روز شروع شد و روز به روز عشقمون رویایی تر ....


ادامه دارد...

پارت ششم

داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹...


یکسال از این رابطه عاشقانه گذشت و فقط خواهرم و دوستهای من و خواهر احسان از این رابطه مطلع بودن..پنهانی دیدار داشتیم و بیرون می رفتیم و تلفنی صحبت میکردیم...

احسان خیلی محبت میکرد و منم دوسش داشتم...

مادر بزرگ من و مادربزرگ احسان هر دو تو یه روستا زندگی میکردن،

با هم قرار گذاشتیم چند روز بریم روستا خونه مادربزرگ هامون...با کلی گریه و زاری مامانم قبول کرد که برم...

اونجا خیلی راحت بودیم.هر وقت مادربزرگم میرفت بیرون ،احسان و دعوت میکردم خونه ش...

خیلی بهم نزدیک شده بودیم و احسان مدام تو گوشم میخوند که تو مال منی و راجب آینده و زندگی حرف میزد..

ومن غرق در این رویای شیرین...


ادامه دارد....

پارت هفتم

داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹..


چند وقت بعد اومدم دوستانه جریان رابطه رو واسه مامانم تعریف کردم.اخلاق و رفتار مامانم خیلی وحشتناک شد...کلی داد و بیداد و دعوا و بحث..

تا سه ماه اجازه نداد هیچ کلاسی شرکت کنم،محدودیت هاش شروع شد..

وقتی احسان متوجه شد که تو چه موقعیتی گیر افتادم خانواده شو راضی کرد که بیان خواستگاری..

اما هرچقدر تماس میگرفتن یا میومدن حرف پدرم یکی بود ،دختر من سنش کمه موقعیت ازدواج نداره،ما با شما وصلت نمی کنیم و....

من هم از دست پدر و مادرم ناراحت بودم هم از طرف دیگه احسان منو تحت فشار میذاشت که یا خانواده تو راضی میکنی یا من برا همیشه قیدتو میزنم..من که نمیتونم تا ابد منتظر تو باشم...

مامانم خیلی از احسان بدش میومد.دلیل این همه نفرت واقعا چی بود؟!نمیدونستم....

از غذا افتاده بودم و اعتصاب کرده بودم،مریض شدم...یروز بابام اومد باهام صحبت کرد.گفت:«صدف من میفهمم این حس عاشقی تو ،اینا بخاطر سن و سالته.نکن با خودت همچین کاری .»

کلی حرف زد اما من کوتاه نیومدم.

اخرش گفت صدف یا خانواده ت یا احسان...

خدایا چرا همچین کاری بامن میکنی آخه ..کاش هیچ پدر و مادری بچه شونو تو دوراهی احساس نذارن،کاش تهدید نکنن پاره تنشونو به جدایی از خودشون...

قلبم میسوخت..من چطور بدون پدر و مادر و خواهرم زندگی کنم .....اما احسان هم دوست داشتم...زیر لب آهسته گفتم احسان ...

برای اولین بار اون روز گریه پدرم و دیدم ،دردناک تر از همه ی گریه های عالم بود برام.شاید اونجا من با گریه پدرم ده سال پیر شدم ،داغونم کرد..

به زور تونست بخودش مسلط بشه،گفت ؛«صدف دو روز بهت مهلت میدم فکر کن راجب این تصمیمت،اگه بعد دو روز جوابت همین باشه برا همیشه فراموش کن خانواده ای داشتی»

حرفاشو زد و با شانه های افتاده از اتاق بیرون رفت.میدونید اون شانه‌های افتاده پدرم یعنی کمرش خم شد با انتخاب من...شاید فکرشو نمی کرد بچه ای که با اون همه ناز و نعمت بزرگ کرده و پرورش داده الان خیلی راحت داره نمک نشناسی میکنه..


ادامه دارد...

پارت هشتم

#داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹...


بعد دو روز گریه و زاری و هزارتا فکر و خیال اخرش تصمیمم و اعلام کردم و گفتم انتخابم احسان..

پدر و مادرم انگار اون لحظه همه ی امیدشون از دست رفت. پدرم گفت خیلی خوب از همین لحظه فکر کن پدر و مادرت مردن....توهم برا ما همین طور...

با پدر احسان تماس گرفت و قرار جلسه رسمی خواستگاری رو گذاشت.همون شب اومدن..انگار پدرم زودتر عجله داشت دیگه وجود من و تو خونه نبینه و تحمل نکنه..

اومدن..شب خواستگاری من اونی نشد که همیشه تو رویاهام با احسان هزاران بار تصور کرده بودم...

پدر احسان اون شب کلی با من صحبت کرد گفت :«دخترم این تصمیمت اشتباهه.من دارم بهت میگم با پسر من خوشبخت نمیشی. »

گفتم :«من عاشق احسانم نمیتونم ازش بگذرم»

وقتی دیدن من از تصمیمم برنمی گردم،قول قرارها رو گذاشتن .پدرم شرط کرد مهریه صدف تعداد سکه به اندازه سال تولدش ،و یه خونه بنامش زده بشه...

احسان از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشت و خیلی راحت پذیرفت...

آخر مراسم هم انگار مراسم چهلم من تموم شده بود خیلی خشک و سرد ولی روح تموم شد.من عروسی شدم که نه کسی بغلم کرد و بهم تبریک گفت،نه کسی نقل رو سرم ریخت،نه کسی کل زد ،نه حتی پدر و مادرم برام دعای خیر نکردن...شاید نفرینمم کردن

از فردای اون روز افتادیم دنبالم خرید عقد و کارهای لازم...من دیگه رو نداشتم برگردم خونه پدرم مستقیم از همون روز رفتم خونه پدر احسان و همونجا ماندگار شدم..

هی بخودم امید میدادم که پدر مادرم الان سر لجبازی هستن ،یمدت بگذره و خوشبختی من و ببینن میبخشن و فراموش میکنن...

یک هفته بعد روز عقد ما فرارسید...

پدر و مادرم با معمولی ترین لباس و بدون هیچ احساسی وارد شدن .حتی خواهرمم نیاورده بودن. سریع امضا رو زدن و خطبه خونده شد و بدون اینکه حتی بمن نگاه کنن یا تبریک بگن از مجلس خارج شدن و رفتن.. کل تایم حضورشون 15دقیقه شد..

.رفتنی که محال بود تو خوابم ببینم که حتی پشت سرشونم نگاه نکردن..

من پاره تنشون بودم،من بخشی از قلب و روحشون بودم و گناهم فقط عشق بود...اما اونا این تیکه وجود شونو کندن و دور انداختن...انگار از روز ازل وجود نداشتم.

تمام اونروز و من با بغض و گریه گذشت.روزی که برا هر دختری آرزو های قشنگش برآورده میشن...برا من برعکس همه شد...

مراسم تموم شد و من رسما زن احسان شدم...

بهترین دوران زندگی من همون دوران عقدم شد..احسان همه جوره هوامو داشت و کلی قربون صدقه م میرفت.

خانواده ش خیلی خوب رفتار میکردن ..گاهی یهو با یاد خانواده و دلم زیر و رو میشد اما بازم امید داشتم به روزهای خوب آینده..

با خواهرم تماس میگرفتم ،میگفت مامان خیلی گریه میکنه و بیقرار...دلم می سوخت برا مامانم اما وقتی محبت های احسان و خانواده شو می دیدم و احساس خوشبختی داشتم معتقد بودم که قطعا تصمیم من درست بوده و پدر و مادرم در اشتباه هستن و روزی به اشتباهشون پی خواهند برد ..


ادامه دارد....

پارت نهم

#داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹....


احسان کارمند بانک بود و وضع مالیش خوب بود.تونستیم سریع کارهای عروسی رو انجام بدیم و جشن مفصلی برگزار کنیم و بریم سر خونه زندگیمون.

خرید های عروسی رو انجام دادیم.بهترین ها رو خرید کردم از همه چی...کمبود هیچی رو احساس نکردم .دقیقا اجازه دادم همون رویاهایی که داشتم به واقعیت تبدیل بشن .آخه من این روز و خیلی خیلی تصور کرده بودم..و چقدر دلنشین بود اون رویاها..

خوشگل ترین کارت عروسی رو انتخاب کردیم و دادیم به همه...

یه کارت برداشتیم من و احسان و رفتیم در خونه پدرم..

خودش اومد دم در ...اینقدر اون نگاهش سرد و یخی بود که از سرمای نگاهش لرز کردم...خیلی بی تفاوت گفت:«به جا نمیارم شما؟:؟»

کارت و دادم دستش ،یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت :«عروسی کیه؟نمی شناسم»

به همین راحتی گفت و رفت داخل در رو بست.

دلم میخواست تا جایی که توان داشتم جیغ بزنم که بابا چتونه شماها،مگه خوشبختی من و نمیخواین؟خب من خوشبخت شدم چرا درکش سخته براتون....گناهم اینقدر دیگه تاوان نداره...

با کلی گریه و حال بد برگشتیم خونه پدر احسان...اونجا بخودم قول دادم اینقدر خوشبخت بشم که پدر و مادرم حسرت نبودنشون تو بهترین روز زندگی من و به دلشون بمونه...این حس بی انصافی بود نسبت بهشون  اما جوانه زد تو سرم..

تصمیم گرفتم اجازه ندم هیچی قشنگ ترین روز زندگیمو خراب کنه.

عروسی برگزار شد و هیچکدوم از فامیل نزدیک من نیومدن.پدرم اجازه صادر نکرده بود واسه شرکت کردن تو مراسم عروسی من...

تنها چند تا از فامیل های دور که مشترک بودن بین خانواده ما و احسان حضور داشتن و بقیه فامیل های خودشون.....

مراسم خیلی خوب برگزار شد و ما اومدیم خونه خودمون..  


ادامه دارد...

پارت دهم

#داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹...


فردای روز عروسی یه میز صبحانه خیلی مفصل و پر از شمع و گل چیدم و دور تا دور میز و نامه های عاشقانه گذاشتم.میخواستم اولین روز زندگی مشترکمون رویایی شروع بشه....

رفتم احسان و بیدار کردم ...چشماشو باز کرد و چنان دادی زد که شوکه شدم...

گفت :«تو غلط کردی من و بیدار کردی عوضی»

دنیا رو سرم خراب شد،اصلا باورم نمی شد این احسانه داره این  و میگه...

خودمو جمع و جور کردم و گفتم حتما داره شوخی میکنه،با مهربونی بیشتر رفتم سمتش گفتم:«عشقم،همسرم بیا صبحانه اماده کردم...»هنوز جمله م تموم نشده بود که مث وحشی افتاد بجونم و تا جا داشت من و زد...

درد بدنم و زخم روحم و اون همه حس قشنگ همه قاطی شده بود تو وجودم ،مات و مبهوت بودم ،اصلا دلیل رفتارشو نمی فهمیدم....رفت سمت میز صبحانه ازش رد شد...بخودش زحمت نداد نگاه کنه ...

داد زد من میرم خونه مامانم میای بیا نمیای به جهنم...

ما طبقه پایین خونه پدر شوهرم ساکن شده بودیم..

بلند شدم لباس مرتب پوشیدم و یکم بخودم رسیدم بلکه سرخی و ورم اون کتک ها پنهان بشه..رفتم بالا

مادرشوهرمم یهو تغییر موضع داده بود.خدایا اینا چشون شده بود...

با یه لحن خیلی بد برگشت بهم گفت:«زحمتت نشه ناهار بلند شدی اومدی خونه ما..فکر نکن من کلفتتم و هر روز بپزم و بشورم و بسابم تو بیای بخوری بری...»

اون حس و حال من و امیدوارم هیچ انسانی تجربه نکنه...

بلند شد رفت تو آشپزخونه برا احسان غذا کشید و هیچ تعارفی بمن نداد...

باورم نمی شد این تغییر رفتار یه شبه رو ...پاشدم رفتم خونه خودمون و تا میتونستم گریه کردم،کاری دیگه ازم برنیومد ،آتیشی دورم بود که خودم روشن کرده بودم...

تا دو روز حال و روز من همین بود،لب به غذا هم نمیزدم...

مادر شوهرم چنان پست ریاست و بدست گرفته بود و میتازید که هیچ کی حریفش نمی شد..بعد دو روز احسان با داد و بیداد اعلام کرد که :«زن نگرفتم بیاد اینجا بشینه فقط ،یا کارای خونه رو انجام بده یا گمشو برو از این زندگی..»

چه حرفا شنیدم ،منی که تو خونه پدرم از گل نازک تر نشنیده بودم..


ادامه دارد...

پارت یازدهم

#داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹


خیلی دوست داشتم قهر کنم برم خونه بابام،اما نمیتونستم...

مامان احسان تو همه کارا دخالت میکرد،حتی یه پنیر ساده هم نمیتونستم خرید کنم باید با نظارت و کنترل خانم انجام میشد همه خریدها....

دو ماه از عروسیمون گذشت و من روز به روز افسرده تر میشدم...

تو هر دعوا و بحث میگفت:«تو اگه آدم بودی بخاطر یه پسر خانواده تو اینجوری ول نمی کردی...»

راستم میگفت من هم خودمو داغون کردم هم خانواده مو برا کسی که ارزش نداشت. ...اون دختر شاد و شیطون تبدیل شده بود به یه موجود افسرده و غمگین که دوس نداشت حتی از خونه بیرون بره...

سه شنبه روزی بود ،از خواب بیدار شدم یه دل سیر گریه کردم خسته شده بودم دیگه کشش نداشتم.هر روز دعوا و کتک کاری...

مادرش پرش میکرد می‌فرستادش سراغ من سیاه و کبودم میکرد،بعد خود مادرشوهر با دخترش پچ پچ میکردن و میخندیدن بمن...اصلا بمن محل نمیذاشتن...

تصمیم به خودکشی گرفتم..

رفتم داخل حمام و تمام حرفا و کتک ها و دلتنگی ها رو به یاد آوردم که برام آسون تر بشه،تیغ و کشیدم رو دستم....شاید چند ثانیه گذشت کل حمام غرق خون شد...رگ مو زده بودم..تمام زندگیم مثل فیلم از جلو چشام گذشت و چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم...  

احسان میاد خونه و میبینه من داخل حمام پر از خون بیهوش افتادم و من و میرسونه بیمارستان...که ای کاش دیرتر می اومد...ای کااااااش..

یه چند روزی بیمارستان بودم.احسان میومد بهم سر میزد انگار یکم ترسیده بود از اون روز...چند جلسه من و فرستادن مشاوره با روانشناس...اما بعدش دیگه ادامه ندادم چون بیشتر اعصابم بهم می ریخت.  

تصمیم گرفتم بچه دار بشم...

ماه اول خبری نشد،ماه دوم هم همین طور....مادر شوهرم راه میرفت و تیکه مینداخت که اجاقت کوره...

بعد پنج ماه بی بی چک من مثبت شد.از خوشحالی همون روز به همه خبر دادم..فقط پدر شوهرم خوشحال بود...

رفتم دکتر و آزمایش و...گفتن باید استراحت مطلق باشی..خیلی بد ویار بودم..

مادرشوهرم از عمد چیزایی که من از بوش حالم بد میشد درست میکرد و مدام دستور میداد فلان کار مونده،فلان کار و کن و...اجازه نداد استراحت مطلق باشم...


ادامه دارد...

پارت دوازدهم

#داستان زندگی واقعی


نازپرورده🌹....


ماه چهارم بارداری بودم و طبق معمول همیشه شام خونه مادرشوهر...خودم به زور غذا رو اماده کردم و شام کشیدم.خودم اصلا نتونستم بخورم.سفره رو جمع کردم و نشستم...مادر شوهرم غر زد که چرا ظرف ها رو نشستی...

بهش توضیح دادم که الان حالم بد بعد میشورم...داد و بیداد و گذاشت که مگه اولین زنی هستی که میخواد بچه دار بشه و حامله س؟!جمع کن این سوسول بازیاتو...

پدر شوهرم این وسط فقط تماشاگر عذاب کشیدم من بود و زورش به زن و پسرش نمی رسید.تا میومد چیزی بگه حرفش تو نطفه خفه میکردن. ..

احسان داد زد صدف گمشو برو خونه ،رفتیم و تا میخوردم من و زد..  

خیلی میترسیدم بچه آسیب ببینه...

لبم ترکیده بود و چند جای بدنم کبود شده بود نمیتونستم با اون وضع برم دکتر..

چند روز بعد که یکم جای زخم ها بهتر شد رفتم بیمارستان....وضعیت بچه اصلا خوب نبود..و دکتر خیلی حرف زد که باید استراحت مطلق باشی. ..

سعی میکردم زیاد نرم خونه مادرشوهر و دراز میکشیدم بهتر...اوضاع روحیم افتضاح بود...چند بار با خونه پدرم تماس گرفتم..میدونستم محل نمیدن اما فقط دوس داشتم صداشونو بشنوم...پدر و مادرمم هربار جواب دادن گفتن:«شما؟»و قطع میکردن..

خیلی دلم میخواست بچه سقط بشه اما خودم دلم نمیومد کاری کنم برا سقط...

از نظرم اگه بدنیا میومد با این پدر معلوم بود سرنوشتش چی میشه..

باز بهانه گیرهای مادر احسان و خودش شروع شد و هر روز داد و بیداد که هر روز خوابی و انگار ما کلفتت شدیم و.. مجبورم میکردن کارها رو انجام بدم...

همون موقع ها بود فهمیدم احسان اعتیاد پیدا کرده،تا اون موقع پنهانی بود اما الان روش باز شده بود و علنی دوستای تن لششو میاورد خونه ....تا زمانیکه مشغول بودن من داخل اتاق زندانی بودم....

یه زندانی بی ملاقاتی،حبس ابد و بی احساس...مث سنگ شده بودم حتی دیگه گریه هم نمی‌کردم...

چند بار سعی کردم به احسان کمک کنم چون هنوز دوسش داشتم...پیشنهاد مشاوره بهش دادم و..اما جوابم کتک بود و کبودی بدن..

پدر شوهرم شمال خونه خرید و اسباب کشی کردن و رفتن...

فکر کردم یکم راحت شدم حداقل از مشکلات..

تو ماه هفتم بارداری بودم و تنهایی میرفتم دکتر و سونوگرافی و...

تو کل روز یه کلمه هم حرف نمیزدم...بهم ریخته بودم..من سنم کم بود تازه فهمیده بودم چه اشتباهی مرتکب شدم..پشیمون بودم..قرار بود دخترم تابستان بدنیا بیاد..احسان مثل قبل داد و بیداد میکرد اما من دیگه عادت کرده بودم که فقط سکوت کنم و گریه کنم...


ادامه دارد....

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز