پارت سیزدهم
#داستان واقعی زندگی
نازپرورده🌹...
همش فکر میکردم اینا یه کابوسه...فکر میکردم هنوزم شب عروسیمه .و دارم خواب میبینم...
ماه هفتم هنوز تموم نشده بود که یروز حس کردم درد دارم...هی بخودم دلداری میدادم که چیزی نیست الان خوب میشم...اما خوب نمی شد..دیگه نتونستم تحمل کنم ،با احسان تماس گرفتم و گفتم حالم بد بیا منو ببر بیمارستان...
اومد خونه و هر هر میخندید ،میگفت :«ا حالت بده؟!خیلی خوبه دوس دارم درد بکشی...»
من درد میکشیدم و گریه میکردم اونم فقط مسخره میکرد و میخندید.در و قفل کرد که نتونم برم بیرون...بعد چند ساعت دیگه داشتم از حال میرفتم از شدت درد که بالاخره رضایت داد و من و رسوند بیمارستان...
اونجا دکتر اعلام کرد که اصلا وضعیت خوب نیست و باید زودتر میرفتم بیمارستان...
از شدت جیغ زدن دیگه صدام گرفته بود...
دخترم بدنیا اومد..دقیقا اندازه کف دست بود،به شدت ضعیف.گذاشتنش تو دستگاه .گفتن ریه هاش کامل نشده و امکان زنده موندنش کمه..
همون شب مادر شوهرم اومد بیمارستان سر بزنه،و کلی تیکه بارم کرد که نتونستی یه بچه سالم دنیا بیاری و ما پسر میخواستیم و....
دیگه اهمیت نمیدادم به حرفاش،من الان خیلی حالم خراب تر از این حرفا بود...مستقیم رفتم در امامزاده ...کلی گریه کردم و التماس کردم به خدا ..
خدایا تمام دلخوشیم همین بچه ست،میدونم بد کردم به پدر و مادرم،اما از رو نادانی بود و عشق کورم کرده بود.خدایا صدام و بشنو...خدا دلم غوغاست نمیدونم با کی حرف بزنم،التماس میکنم به خون علی اصغر شش ماهه بچه مو برگردون بهم...خدا پنجاهم باش...این چه سرنوشت تلخی بود خدایا...
فقط خدا میدونه من اون روزا چه حالی داشتم...
دخترم سه ماه بیمارستان تو دستگاه بود..فقط بکبار دیده بودمش،،احسان اجازه نمی داد برم بیمارستان ..مادرش میرفت و کارا رو انجام میداد که من حرص بخورم...
بعد سه ماه بیقراری و دعا و گریه بالاخره دخترم و آوردن خونه.خیلی خیلی ضعیف و کوچیک بود..اما من با عشق بهش شیر میدادم و دورش بودم...خداروشکر میکردم که دعاهام مستجاب شد و دخترمو بهم داد..خدا برام معجزه کرد ...
اسم دخترمو آیلین گذاشتم...و شده بود تمام دنیای من...
دوماه گذشت و مادرشوهرم اصلا نزدیک آیلین نمی شد و میگفت نوه دختر نمیخوام...احسان تو خونه مواد میکشید و...اما من سعی کردم حالا دوباره تلاش کنم برا زندگیم.خیلی دور احسان و گرفتم ،الان دیگه پدر بچه م بود...خیلی باش صحبت میکردم اما احسان بی همه چیز نقطه ضعف من و پیدا کرد...دو بار بچه رو زد..اون لحظه ها من پیر شدم بخدا، له شدم...حاضر بودم خودم کبود بشم اما دستش به بچه نرسه...
یه شب آیلین تب کرد و بردمش بیمارستان بستریش کردن .بچه چند بار پشت هم تشنج کرد و همون شب دختر مظلومم رفت تو کما😭😭😭😭
سطح هوشیاریش اومده بود پایین...
با خدا قهر کردم...نمیدونستم چه گناهی کرده بودم که این بچه داشت تو آتیش زندگی من نابود میشد...
تو همین برو و بیاها و حال افتضاحم متوجه خیانت احسان شدم..رفتم سر گوشیش تمام اون حرفایی که آرزو داشتم بمن بگه رو نثار کسی دیگه کرده بود ...
با اینکه اجازه نمیدان پیش دخترم باشم اما خونه نمیرفتم همش بیمارستان موندم...تو دلم غوغا بود...هیچ کس نمیتونه حال و روز مو درک کنه..نمیتونه بفهمه حتی ثانیه ای بمن چی گذشت...
هر کی میدید من و دلش میسوخت.تو نمازخونه بیمارستان اینقدر زار میزدم و گریه میکردم که گاهی کارم به سرم زدن میکشید..
اما خدا بازم من و دید اونجا...دوباره معجزه کرد برام و دخترم به زندگی برگشت...
برگشت آیلین به زندگی واقعا معجزه بود و هیچ کی باورش نمی شد ....دیگه تصمیم گرفتم یه حرکتی کنم..رفتم خونه و به پدر شوهرم همه کاراهای احسان و گفتم..با اون سن کمم اندازه یه زن پنجاه ساله شده بودم.
پدرش کلی بهش حرف زد ،اما هیچ تاثیری نکرد و بدتر از سر لجبازی دو هفته دخترم و برد شمال و اجازه نداد ببینمش😭😭😭
بدتر اینکه فهمیدم اون خانمی که با احسان رابطه داره،تو خونه مادرشوهرم رفت وآمد میکنه و مادر احسان رابطه خوبی باش برقرار کرده...
احسان از کار اخراج شد بخاطر تمام کثافت کاریاش..
منم که مشخص بود چطوریم...دیگه حوصله خودمم نداشتم.حتی غذا هم نمیخوردم،دکتر هم نمیرفتم.آخر دنیای من بود نمیخواستم زنده بمونم..
دخترم و آوردن....احسان با اون خانم بود و گذاشت رفت..بهم می گفتن طلاق بگیر اما من نفهم میشود هنوز دوسش داشتم و امید داشتم برگرده ...
دو ماه بعد احسان دست از پا دراز تر برگشت خونه و احضار پشیمانی کرد و گفت بخدا همش تقصیر مامانم بود و...منم بخشیدمش...
احسان دیگه دوستاشو نمی آورد خونه و سعی میکرد دور آیلین باشه و...خیلی خوشحال بودم اما عمر خوشی من کوتاه بود چون بعد یه مدت کوتاه بازم برگشت به قبل و کتکها شروع شد....
ادامه دارد....