تو يك تاپيك بحث پارانويا پيش اومد ياد خاطره اي افتادم كه خالي از لطف نيست تعريف كنم ؛
من چند سال پيش با مردي زندگي ميكردم دوست صميميم بود و بعد مدت ها تصميم گرفتيم با هم باشيم ، يك روز من براي يك مأموريت مجبور شدم كه برم شهر ديگه به دوستم گفتم حواست بهش باشه براش غذا ببر و اينا ! دوستم قبول كرد ، كل مسافرت من سه روز نشد روزي كه برگشتم صداي داد و بيداد از تو خونه ميومد ، دوست من اومده بود غذا بياره كه ديده بود ايشون و يك زن تو خونه هستن و شروع كرده بود داد و بيداد كردن ، اون خانوم از دوستان قديمي و محترم ايشون و همچنين طراح گرافيك و نقاشش يك سري پروژه هاشون بودن كه براي منم خيلي عزيز بودن ! وقتي رسيدم تو خونه و ديدم دوست من داره توهين ميكنه بهشون آب يخ روم ريخت فقط دسشو كشيدم و از خونه بردمش بيرون،بماند كه بعدش چقدر مجبور شدم از خانم معذرت خواهي بكنم بخاطر حرف هاي دوستم ! و هنوزم دلم درست باهاش كنار نيومدم!
بچه ها لطفاً لطفاً انقدر بيخودي شك نكنيد خيلي تاپيك ها رو ديدم و همچنين در واقعيت كه چه زندگي هايي سر شك بيهوده بهم پاشيده!
و دوستي ما هم سر بسته بودن فكرش بهم ريخت!
لطفاً مراقب شك بيهوده باشيد! خودتونو اذيت ميكنه بيشتر