چی شد حالا یاد این موضوع افتادم؟یک اتفاق جالب افتاد،یک معلم کلاس چهارم دبستان داشتم که با عقل الانم که فکر میکنم واقعا به نظرم بیمار و روانی بود و باید بستریش میکردن هیچ وقت نفهمیدم چطوری دلش میاد بچه های به اون کوچکی رو اونجور بی رحمانه مثل شمر بزنه،سر اینکه مثلا غلط املایی داشته یا تمرین ریاضی رو نتونسته حل کنه،استاد شکنجه روانی بود واقعا یادم نمیره ساعتهایی که سر کلاسش بودم حداقل هفته ای سه بار از استرس خون دماغ میشدم،درسهای حفظیم و کلا ادبیات و این چیزها خیلی خوب بودم ریاضیاتم یکم ضعیف بود و خوب علاقه ای نداشتم از همون موقع هم ،همیشه به من میگفت تو هیچی نمیشی مسخرم میکرد و ازار و اذیت،کلا دور از جون معلم های خوب و با فهم کلمات نمیدونم تو دهه من اینهمه معلم بیکار روانی و مشکل دار از کجا میومدن ،الان بچه دوستم که هشت نه سالشه رو بعضی وقتها نگاه میکنم میگم یعنی واقعا ما هم به همین ظریفی بودیم و اینا دلشون میومد ما رو تو مدرسه بزنن؟بچه ها و امانت های مردم رو؟تو دبیرستان رفتم رشته انسانی دانشکده حقوق قبول شدم فارغ التحصیل شدم فوق گرفتم و ازمون کانون وکلا قبول شدم الان وکیل پایه یکم و یکی از جاهای خوب شهرمون دفتر دارم ،چند وقت پیش ها سر یک پرونده سر کارش بمن افتاد ،داغون و هشتش گرو نهش و تو یک شرایط بد که نمیخوام توضیح بدم موضوع پروندش چی بود،بهش گفتم منو یادته همون که بهم میگفتی هیچ وقت هیچی نمیشم؟مطمئنم یادش اومد ولی از خجالت اب شد و خودشو زد به اون راه، با یکی دو تا از دوستای اون موقع هنوز درارتباطم یکیشونو که همین خیلی اذیتش میکرد الان المان زندگی میکنه و پزشکی یکی خودش یک کافه خوشگل داره تنها کسی که هر روزش بدتر از دیروز شد به هیج جایی نرسید خودش بود انقدر که طینتش و ذاتش بد بود ،ایناهایی که تعریف کردم یک هزارم ازاد اذیت هاشم نبود ها اگر از تحقیر هاش بگم برق از سرتون میپره که یک ادم چقدر بابد خبیث باشه که با بچه این کار ها رو بگنه