فرداشب تولد خواهرزاده مه.قرار شده بود صبح برم کمک خواهرم دلمه و الویه درست کنه
تو این فاصله یه اقایی باید میومد براش پرده نصب کنه
من 11 تقریبا رفتم باگت خریدم براش.با ژله هایی که درست کرده بودم و ظرفایی که قرار شده بود براش ببرم
شوهرم 3از سرکار میاد.باید تا3 برمیگشتم
گفتم بیا تندتند کارارو کنیم.من برم.کار دارم
گفت نصاب پرده هست.تمرکز ندارم.صبرکن بره
تقریبا 1نصاب رفت
گفتم بیادرست کنیم.گفت باشه.داشتم باگتارو آماده میکردم.گفت حداقل کاش یکم حالو جمع و جور میکردی.میدونی مهمون دارم.وسایلو حداقل جمع میکردی.ژله هاتم بدرد نمیخورن.بردار ببر رفتی.دلمه هم خوب درست نمیکنی.اصلا پاشو برو خونتون. منم سریع اومدم خونه.
از قبل قرار شده بود ناهار الویه بهم بده بیارم خونه.ناهار بخوریم.چون قراره برم کمکش و نمیرسم ناهار درست کنم
بدون اینکه الویه مو بردارم ژله هارو برداشتم اومدم خونه.کلی زنگ زد و پیام داد که بیا ناهارتو ببر.جواب ندادم
کلی هم گریه کردم هم توراه.هم رسیدم خونه
سرراه گفتم ناهار که ندارم.حداقل برم کوبیده بگیرم دوتا.شوهرم ناهار بخوره
برنج درست کردم.شوهرم از سرکار اومد.گفت چرا کوبیده گرفتی؟ آدم تو کرونا غذا از بیرون میگیره؟ دفعه دیگه واسه من نگیر.خودت تنها غذا از بیرون بگیر بخور.زدم زیر گریه.رفتم تو اتاق اومد پشت سرم...هیچکدوم غذا نخوردیم.گرسنه رفت خوابید...الانم دارم میمیرم از غصه
شاید اصن تولدم نرفتم