یه بار طوفان خیلی بدی بود. اول صبح بچه هام بیدار شده بودن و گریه میکردن. من هم به اداره اطلاع دادم که کمی دیرتر میام تا طوفان بخوابه. این خانم با حراست صحبت کرده بود و اومده در خونمون. تو اون صدای طوفان که برقها هم قطع شده بود و آیفون کار نمیکرد با سنگ میزده به شیشه خونمون که منو بیدار کنه و به زور ببره اداره

اینقدر هم صدای طوفان شدید بود که من اصلا صدای پرتاب سنگها رو هم نشنیدم. من به خودم اجازه نمیدم به پنجره کسی سنگ پرتاب کنم. و البته میدونم که اکثرا همینطور هستند. خیلی فضوله . خیلی.