یه ماهی بودش ک بچه ها میرفتن بیرون و من همش بهونه میاوردم برا نرفتن،بعد یه مدت دیگ اینقد غر زدن ک گفتم باشه منم امشب میام بیرون باهاتون یه شال سوسنی سرم کردم و موهامو از پشت انداختم بيرون رفیم مثل همیشه تو تک خیابون جون دار شهر رو و با یه دل خوش تک تک مغازه هارو دید زدیم شاید دلمون ميكشيد ک فلان لباس رو بخریم ولي دل کیلو چنده اون روزا فقط خوراکی میگرفیم و فرمون دست شکموییمون بود،از سر یه کوچه رد شدیم و بوووی نون خرمایی تازه همه جا رو گرفته بود،دلم خاست رفیم خریدیم شیرین بود خیییلی شیرینیش مثل همون لحظه ها بود دوست داشتنی بود... یهو یه پراید مشکی کنارمون نگه داشت بچه ها میشناختنشون منم میشناختم ولی راننده رو نه،ب اصرارشون نشسیم و رفتیم تو دل شهر,یجوری چپیده بودیم تو ماشين ک پاهامون داشت تیکه پاره میشد ولی خوش بوديم میخندیدیم و ...
کل کل من شروع شد،با راننده با همونی ک یه جفت چشم میشی داشت رفته بود رو مخم میخاسم کل اشو بخوابونم رو مخم بود ولی شیرین بود خوشم میومد جلو زبونم کم آورده خخخ حس خوبی داشتم هی گفتم و هی خندیدیم آخرم رف برامون بستنی خرید خودش بستنی وانیل شکلات و منم طالبی بستنی حتی از بستنیش. هم خوردم پررو بودم و پرسرزبون انرژيمم زياد خخخخ یادش بخیر...
برگشیم خوابگاه نون خرمایی ها هنوز تازه بودن و ما از يادآوري شبی ک داشیم دلمون خوش ... یهو یکی بهم پیام داد حدث زدم کی هستش ولی خودمو زدم به اون راه و نمیدونم سیوش کردم خخخ یه مدت زیادی نمیدونم سیو بود کم کم شروع شد و من نخاسم شروع شد و من میترسیدم از دوست داشتن از عاشق شدن میترسیدم ولی خوب بلدبود چطور دل منو رام کنه...با شعر ،شعر میفرستاد...حتی رفتم بیرون ک رو در رو بگم نه ولی دستمو گرفت گر گرفتم یخ زدم دلم لرزید،برام گل خریده بود ولی بازم میترسیدم گفتم نه،گذشت و گذشت تا آخرش دلم لرزید خودم شب تولدش زنگ زدم بهش تبریک گفتم خخخ قشنگ یادمه گفت داریم میریم زاهدان گفتم کیکو پس میندازم دور سوغاتی خواستم و دوباره خندیدیم و همه چی شروع شد....