یه ساعت پیش زنگ زد به شوهرم باگریه که سعید گفته دیگه نمیخوامت دیگه از ازدستت خسته شدم..خونه تنها بود ماهم رفتیم دنبالش آوردیمش خونمون...حالا قراره فردا شوهرم بره باهاش صحبت کنه نمیدونم واقعا چه اتفاقی قراره بیوفته...
نه خب ۱۵ و۱۶ سال بچه محسوب میشه دیگه حالا بچه نه نوجوان😂😂 ولی بخدا قسم هیچ دروغی نگفتم آدم نباید ...
چی بگم چون دیدیم که میگم
همکار شوهرم برادرش بهش زنگ میزنه که داداش خواهر دوستم تهران کار داره جاییم نداره بیاد خونه شما کاراشو انجام داد میره اون بنده خداهاهم قبول میکنن خانومش میگفت رفتیم دنبال دختره دیدیم یه حوریه اصلا وضعش خرابه میگفت یه شب موند خونه ما تاصبح نخوابید همش گوشی به دست میگفت من پیشش خوابیدم احساس راحتی کنه میگفت تا صبح با پسرا حرف زد و عکسای مستجن فرستادن براش .بعد میگفت فرداش گفتم فلانی کارتون تموم شد گفت نه دوشب دیگه کار دارم میگفت دوشبم موند دیدیم نمیره دیگه بعد دیدیم پلیس اود در خونمون و دختره رو بردنش معلوم شد دختره فرار کرده از خونشون داداش همکار شوهرمم گرفتن یک سال زندان بریدن براش که چرا جا و پول دادی به دختره فراری خانوادش دست برنمیداشتن از سرشون 🤐
چی بگم چون دیدیم که میگم همکار شوهرم برادرش بهش زنگ میزنه که داداش خواهر دوستم تهران کار داره ...
من این داستان برام پیش اومد اما جمعش کردم پسر عمم خاک بر سر اومد التماس بابام که زنه مایه داره شوهرش مرده اومده دنبال ارثش بعد کیفشو قاپیدن ....بابام بهم گفت میگه یک شب.... من گفتمش باشه پسر عمم زود رفت دختره اومد تو اوضاعش افتظاح بود شلوار و پیرهن مردونه با صورت داغون دماغ عملی هنگ کردم گفتمش تا کی اینحایی گفت تا فردا فرداش بیدار شد پریود بود دلم سوخت براش کمپوت دادم و پوشاک...قرار بود صبح بره که پسر عمم زنگ زدم بش صد بار جواب نداد گفت دو روز بمونم تا مدارکم بیاد گفتمش نه تا عصر بیشتر نمیمونی ساعت پنج گفتمش بیا برو گفت پول ندارم گفتم کرایتو میدم چادر نماز مادرمم بش دادم بازم نرفت زنگ زدم تاکسی سرویس پشت در بود نمیرفت گفتمش بلند نشی زنگ میزنم ۱۱۰ازت ترس ندارم معلومه چکاره ای ....بلند شد و بدون هیچ تشکر و با زور رفت .... اینم بگم کله شبو نخوابیدم بالا سرش نشستم .... یک مدت بعد هم پسر عمم رو دیدم جلوی پاش توف کردم زیر لبم گفتم ج نده نواز بعدم رد شدم
طنازی و لوندی برای شوهرم بلد نیستم....هرگز با سیاست حرفمو ب کرسی ننشوندم..... روک تو چشاش نگاه کردمو گفتم .... ۸۰درصد حرفامم با دعوا پیش بردم چون یک زن بی سیاستم.... اما خط قرمزهایی دارم همیشه از رابطه بعنوان اهرم فشار خواسته هام استفاده نکردم چون حس کردم خودم بی ارزش میشم..... دوست دارم مادر بشم اما همش میگم اخه نمیشه ...اخه سخته.... اگر داستان زندگیمو خونده باشید میدونید سختیام برای چیه....میگم مادر نشم اما اگر خدا روزی خواست و شدم اون طوری برنامه بچینه که بچم مثل خودم تو سختی بزرگ نشه.... دوست ندارم بخاطر لذت بردن خودم و مادر شدنم فرشته ای رو اسیر کنم.... اونقدر به خدا و وجودش ایمان دارم که مطمئنم چند وقت دیگه پیام بدم و بگم خانمها 😍برای بیماری چشمهام یک درمان قطعی انجام شد و دیگه لازم نیست منتظر نابینا شدنم بشم.🤩🤩...بعد پیام بدم وای خدارو شکر ما یک خونه ی بزرگ با باغچه ای بزرگ خریدیم..😜..بعدم بگم مادر شدم.... ماشین خریدیم.......ووووووووو..... قول میدم همیشه توی لحظات خوشم بدون ترس از چشم زخم خوشیمو باهاتون درمیون بزارم...💖. عوضش شما هم برای آرزوهام خوشبختیم صلوات بفرستید..... که ایمان دارم خدا توی قلب تک تکتون هست و همتون دلهاتون پاکه 💞😘😘🥰