ما هفته اي حداقل دو بار ميريم خونه مادرشوهرم شام اين هفته شنبه رفته بوديم بعد دوشنبه رفتيم خونه مامانم دوباره فرداش برادرم اينا اومده بودن خونشون باز به مام زنگ زدن بريم اونجا منم يك ماه بود نديده بودمشون مام رفتيم با غر غراي شوهرم
حالا امروز قرار بود بريم خونه مادرشوهرم ولي عصر خواهرم با پسرش از يه شهرديگه اومده بود اومد خونمون برا ديدن ما عصر اومده بود منم ميدونستم اگه شام نگهشون دارم شوهرم باز اخماش ميره تو هم كه آره ميخواستيم بريم خونه مادر من و فلان
حالا اونا يكم دير رفتن بعد رفتنشون من گفتم خوب آماده شين بريم شوهرم گف نه ديگه الان ديره من امروزو برنامه ريزي كرده بودم بريم خونه مامانم و تو خرابش كردي و فلان
منم هيچي نگفتم دلم خيلي گرفته بارها پيش اومده كه همش بريم خونه مادرشوهرم و نريم خونه مامانم اينا چون مادرم اينا يه شهر ديگم خونه دارن بيشتر اونجا ميمونن منم خيلي دوس دارم وقتي اينجان زياد ببينمشون ولي خسته شدم ديگه😢