سلام. توی تاپیکای قبلیم گفتم که مامانم فوت کرده و منم دختر بزرگم .برای دادشم دنبال زن میگشتم و برادر شوهرمم خامم کرد و ما رو برد خونه باجناقش برای دختر باجناقش خواستگاری.
همه چیز خوب بود تا برادرشوهرم یه مورد بهتر پیدا کرد بعد از دو ماه رفت و آمد به برادرم جواب منفی دادن که اون یکی خواستگار رو ببره خونه باجناقش.
خیلی سختی کشیدم. بماند که اون آقا هم نرفت خواستگاری دختره و دختره هنوز ازدواج نکرده.
قرار بود این موضوع رو کسی هندونه ولی برادر شوهرم نامردی کرد و به همه گفت برادر فلانی اومده خواستگاری دختر باجناقش ولی اونا دخترشون رو ندادن.
ولی نامرد نگفت که دو ماه پاشنه در خونه ما رو از جا کنده بود تا ما رو برد خواستگاری.
خلاصه یه شب خونه مادر شوهرم بودیم و مادر شوهرم بهم گفت برا داداشت رفتین و بهتون ندادن.منم دیدم وقتی مادر شوهرم خبر داره همه چیز رو بهش گفتم.
حالا مادر شوهرم به برادر شوهرم گفته که من همه چیز رو بهش گفتم الان سه ماهه جاریم و شوهرش با همه خواهر برادرا قهر کردن و حتی جواب زنگ کسی رو نمیدن.
دیروز عصر پسرم و دخترم تو خیابون جلو خونمون داشتن دوچرخه بازی میکردن و برادر شوهرم و پسرش میان مغازه بغلی که خرید کنن .پسرم می ره به عموش سلام کنه ولی اون رو برمیگردونه.
پسرم خیلی ناراحت شد و اومد توی مغازه خودمون و گفت مامان عمو نگاهم نکرد.پسر من ده سالشه .خیلی بچه است ولی از دیروز خیلی ناراحت.
به نظرتون چه برخوردی داشته باشم با برادر شوهرم. زنگش بزنم گله کنم یا نه اصلا به روی خودم نیارم.
به پسرم چی بگم. اخه با پسر برادر شوهر با هم همسن هستن و دوست بودن. اون هم دیروز نگاهش نکرده بود.