نمیخام حوصلتونو سر ببرم
اما اگه خوندین دعاتون میکنم و ممنونم.
خیلی خیلی کلی میخام داستان زندگیمو بگم ...
ببینید من الان خییییلی حالم بده آنقدر بد که دارم به جدایی فکر میکنم آنقدر بد وقت دندونپزشکیمو پرت کردم هی دارم از صبح با خودم کلنجار میرم که مثبت باشم اما یه حس لعنتیه منفی تمام بدنم و مختل کرده بی حس و حال شدم.
من ۱۵ سال پیش یه حس مثلا عاشقانه یه طرفرو تجربه کردم که پنج سال تموم همه زندگیم شده بود ... از این عشقای هیجانی که تمام ذهنتو درگیر میکنه بی هوا اشک میریزی دنبال آدمایی میگردی که شبیهشن😞 و ...
خلاصه بماند که چیا شد و کی بود و چه کردم
بعد پنج سال فهمیدم اون آقا ازدواج کرده و کلا پاکش کردم از ذهنم سخت گذشت ... بواسطه اون فرد با یه آقایی(علی) آشنا شدم که حکم مشاور و داشت برام فقط بازم بماند چی شد و چجوری گذشت
بعد یک سال این آقا از من خواستگاری کرد و من بعد یکسالش بهش بله گفتم و فقط تو این دو سال یکبار همو دیدیم فقط یکبار اونم فقط برای اینکه ظاهر همو برا ازدواج ببینیم .
حالا علی از اون عشق آتشین من خبر داشت اصلا واسه همین باهاش آشنا شدم که دنیای مردها و افکارشونو بهم نشون بده همون اول بهم گفت عشق چرته منم عاشق شدم اما بهم خیانت کرد و ... یجورایی دو تامون زخم خورده بودیم و میخاستیم حال همو خوب کنیم.
خیلی اخلاق و افکارمون شبیه بود یادمه اون اوایل قبل خواستگاری علی من
مدام اشک میریختم و علی آرومم میکرد در عین حال عصبیم میشد و میگفت بس کن مگه اون کیه و ... که بعد خواستگاریش علت این کارشو فهمیدم.
میخام بگم تا ریز کارای من و احساساتم خبر داشت
اونم همه چیو بهم میگفت این یکی دوسال با یکی بوده اما نشده و ...
ما ازدواج کردیم با تمام ماجراها و پستی بلندیاش.
اما قبل عقد به هم قول دادیم که گذشترو دفن کنیم همونجا و به هیچ عنوان از گذشتمون حرفی نزنیم و حتی بهش فکر نکنیم ... هر چند واقعنم جای فکر کردن نداشت دلیلی نداشت ...
ما ازدواج کردیم و کلا پنج ماه تو عقد بودیم ...
روزها می گذشت با پستی بلندیهاش و من قسم میخورم که حتی برای یک لحظم فکر و اون هیجانات قدیمم و نکردم حتی یه لحظه