۱۵سالم بود که برام خواستگاراومد
راستش اصلا به ازدواج فکر نمیکردم
یه جورایی غافلگیر شدم
ولی برعکس من پدرومادرم خوشحال و خندون
چون یه جورایی انگاری داماد خوبی قراربود گیرشون بود
ولی من شدید نگران بودم و بدجور دلم پیش کسی گیر بود که حتی به من نگاهم نمیکرد
به زور حرفهای پدرومادرمو اطرافیان
که پسرخوبیه وضعشون خوبه فلانه...
ازدواج کردم
قبل از ازدواجم دختری بودم که همیشه به روز بودم و به خودم میرسیدم و حسابی شادوخندون بودم و فکر میکردم بعدازازدواجم تازه همچی بهتر میشه.....