2777
2789
عنوان

داستان زندگی واقعی و حقیقی

| مشاهده متن کامل بحث + 46707 بازدید | 142 پست

همه یه جورایی متوجه شدن که من زیاد عداقه ای به نامزدم ندارم ولی خودشونو به اون راه میزدن

اون بنده خدایی هم که من دلم پیشش گیربود پسرعموی محترمه

بلافاصله که من عقد کردم 

ایشون هم نامزد کرد اون برعکس من خیلی با نامزدش گرم وشاد بودن و من برعکس فراری

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

نامزدمم انگار متوجه شده بود و یه جورایی انگاری عقده کرده بود چون هیچوقت باهاش تنها نبودم باکلی التماس اجازه خواستند 

که منو به مسافرت ببرن

ولی چه مسافرتی.....

وقتی برای اولین بار بامن میخواست تنها باشه

به حدی وحشیانه حتی ب و س میکرد که من بدتر فراری شدم و حالم ازش بهم میخورد 

و حتی دوس نداشتم ریختشو ببینم

ما اصلا حتی یه کلمه حرف هم برای گفتن نداشتیم 

وازاون طرف خانواده ها شدید درگیر جهیزیه و عروسی

و من همچنان مثل یه آدم مسخ شده از زندگی فقط تماشا میکردم

که قراره چی بشه

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

یه روز به خودم اومدم دیدم خیلی افسرده شدم با دوستام قرارگذاشتیم بریم بیرون خوش بگذرونیم اون موقع ها ساپورت مد شده بود 

منم باکلی التماس از مامانم که برام ساپورت بخره و اونم خرید من با کلی ذوق و شوق مانتو بلند و ساپورت به دیدن دوستام رفتم

وچقد اون روز خوش گذشت تا اینکه نامزد گرامی رو تو خیابون دیدم و چنان موهای منو کشید و توماشین انداختم و ساپورت منو پاره کرد که هنوز باورم نمیشه که چه دعوایی راه انداخت فقط به خاطر ساپورت و به خانوادهم گفت این خرابه جلوشو بگیرین و هزارتا دری وری 

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

کاری کرد که دیگه مامانم اینا اجازه نمیدادن من بیرون برم خلاصه این روزا گذشت و روز عروسیم رسید

اون روز کذایی که من لباس عروس پوشیدم و شنل و تالار رفتیم و موقع برگشت خواهرشوهرم و مادرشوهرم بخم گفتن تو آبروی مارو میبری

اینقد بدحجابی و باید چادر سفید هم سرت کنی ما آبرو داریم😳😳😳😳

منم که دیگه خسته از زورگوییهاشون و افکاراشون لج کردم و نپوشیدم گفتم شنل دارم حجابم کامله اخه چادر براچیمه بهم میخندن 

تا اینکه برادرشوهرم یه سیلی تو صورتم زد و من به زمین افتادم وقتی بلند شدم شوهرم مجبورم کرد سوار ماشین بشم اما اون لحظه من حین گریه کردن پسرعمومو دیدم که اومد با شوهرم دعوا و منو سوار ماشین خودش کرد و رفتیم خونه بابام و فکر کنید چه دعوایی شد وقتی عروسو ببرن

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

هیچی آبروریزی دعوا و قشرق که بپا شد هیچ مدلی تموم نمیشد که بالاخره با وساطت بزرگترا من برگشتم سر خونه زندگیم مثلا بعد چند روز ولی هنوز تو شوک کار پسرعموم بودم که چرا اینکارو کرد اخه توجیهی برام پیدا نمیشد

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

من خونمون برگشتم ولی همچنان با شوهرم قهر اون حتی نمیخواست به من نگاه کنه بعد از یه هفته خبر بهم خوردن نامزدی پسرعمومو شنیدم که دیگه وقتی شوهرمم شنید حستبی قاطی کرد که شما باهم سروسری دارین و زندگی رو جهنم درو قفل گوشی رو ازم گرفت یه جورایی زندانی شده بودم یه دختر زندانی تواون خونه 

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

ی لایکی بندازید این ور بی زحمت

پیری میگفت اگر میخوای جوان بمانی راز دلت را فقط ب کسی بگو که" د وستش داری و دوستت دارد"  خندیدم و گفتم پس چرا تو جوان نماندی؟؟!!!!              پیر لبخند تلخی زد و گفت:"دوستش داشتم..اما دوستم نداشت"                                                                  اسمم رزاس😍😍(رزا بودم وقتی رزا مد نبود)                 تاریخ شروع رژیم ۱۷/۴وزن:۷۶/۹۰۰😑😑🌸🌸🌸🌸هدف اول ۷۰😐🌸🌸🌸🌸هدف دوم:۶۵😊🌸🌸🌸🌸هدف سوم:۶۰😛😛🌸🌸🌸🌸🌸هدف اخر۵۸😍😍😍😍😍 من میتووووووووونم😍😍
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

عروسک لبوبو

تیکه | 24 ثانیه پیش
2791
2779
2792