یه سی و خورده ای داشت
تو کلاس همش زل میزد بهم و روی حرفاش من بودم
اخری ک میگفت چون نمیخوام فکر کنید من معلم شمام و فکر کنید دوستتون ام یعنی کل کلاس
صندلیشو برمیداشت قشنگ مینشست پیش من
یه بار دعوام شد باهاش زدم بیرون با گریه
رفته بود به همه گفته بود من بهش گفتم حواست کجاست اونم ناراحت شده با اینکه میان ترم از همه بالاتر شده بودم و کلا از همه بیشتر میشدم همیشه
بعد به مدیره گفته بود زنگ بزن خونشون بگو بیاد سر کلاس من به بابام نگفته بودم همه مردن ک نگه نرو
بعد فهمیده بود ولی بنده خدا بابام به روم نیاورد
کلا یه وضعی
هی میومد میگفت تو چشمات غمه چرا
من دوستت دارم ناراحت نباش و فلان