2777
2789

من چند سال پیش یه رمان خوندم که اسمشو یادم نیس اگه کسی خونده لطفا اسمشو بگه

داستان در مورد دختری بود که شهرستانی بود و داروسازی تهران قبول شد تک دخترم بود اسمشم فک کنم بهار بود وقتی با باباش رفتن واسه گرفتن خوابگاه توی مسیر دوست پدرش رو دیدن اونم ازشون خواست دختره جای خوابگاه بره خونه ی اونا بمونه گفت من فقط یه پسر دارم اونم واسه ادامه تحصیل رفته خارج و نیس


خلاصه دختره قبول کرد و اونجا موند یه مدت بعد درس پسره تموم شد و. برگشت و بعد یه مدت کل کل و ناسازگاری عاشق همدیگه شدن


توی همین مدت دختره یه دوست هم دانشگاهی داشت که داداشش عاشق بهار شده بود و بیماری روانی داشت و بهار ردش کرده بود... 

-مامان                                                          -تُ  روی زَمین  خُدای مَنی

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

برادر دوست بهار بیمار روانی بود و اجازه نمی‌داد خواهرش ازدواج کنه این بینم دختره عاشق هم دانشگاهیش شده بود از بهار کمک خواست و گفت یه مدت نمایشی با داداشم باش تا قبول کنه درمان شه و بزاره منم ازدواج کنم

بهار با امیر قرار ازدواج داشتن ولی بخاطر دوستش پنهانی از خانوادش وامیر فقط با اطلاع خانواده دوستش صیغه ی داداش دوستش شد تا تحت درمان قرار بگیره 

-مامان                                                          -تُ  روی زَمین  خُدای مَنی

پسره درمانش خوب پیش رفت و دکترش به بهار گفت امروز باهاش قرار بزار بگو صیغه فسخه و من بهت علاقه ای ندارم و باهاش کات کن که امیر بخاطر شکی که کرده بود دختره رو تعقیب کرد و سرقرار مچش رو گفت ب اصطلاح خودش و همه چی خراب شد

-مامان                                                          -تُ  روی زَمین  خُدای مَنی
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792