سلام.
خلاصه بخوام بگم از 16 سالکی با پسر خالم ازدواج کردم الانم 24 سالمه و یه دختر دارم.ینی هرچی بگم سرم اوردن کم گفتن.
نه تنها خاله ام و دخترش همه خاله و دایی هامم پشت اونا بودم کافی بود منو خانواده ام دست از پا خطا کنیم جلسه میذاشتن چقدر به ما حرف میزدن.
انقدر تو دو سال عقد بحث جدل داشتیم دیگه هیچی از خدا بجز ارزوی مرگم نخواستم.واز سر بدبختیم عروسی کردم.بازم بدختی.کلی لباس داشتم برا شب عروسی خالم همهرو بخدا دیخت اشغالی گفت بنجول بودن در صورتی که من همیشه خوش لباس بودمو همه بهم میگفتن لباساتو از کجا میخری.ولی خودشون عین دهاتی ها لباس میپوشن.
بعد چند ماه میرفت سر لباسام اوناکه یکم پوشیده بودمو میرفت بی اجازه بر میداشت پاره پاره میکرد.کهنه دستگیره .جلومن باهاش خونشو دستما میکشید من بدبختم از بس بحث داشتیم باهاش دیگه جرات حرف زدن نداشتم همش دچار حملات پانیک میشدم.
رفتیم کربلا با همه فامیل خالم میگفت چرا تو خواهرتو که ویلچریه هل میدی گوش شوهرمو پر کرده بود شوهرم کلی باهام دعوا کرد جالبه دایی ناردم میگفت اصلا خواهرتو نیارید بیرون چرا بیرون میاریش.بازم پشتشو گرفتن.
اونجا انقدر دلم شکست چون شر بپا کرده بود.
رفتیم شمال با شوهرم یه بحث کوچیک کردم نشست پیش همه گفت برو طلاقش بده خودم بچه تو بزرگ میکنم.
و.....