سرتونو درد نیارم
دیشب بابام خونه خودش برا شوهرم کیک گرفت و شام کباب گرفت.مثل هرسال.
فقط من گفتم بذارم چندتا بادکنم بگیرم بگم خواهرشرمم بیاد مادر شوهرم رفته بود شهرستان نگفتم بهش ولی گفتم در عوض امروز خودمون کیک بگیریم ببریم اونجاهم تولد بگیریم.به یکی از دایی هام که همسن شوهرمم بود گفتم بیاد باهم باشیم.خواهر شوهر نامردم نیومد که هیچ همونموقع رفت به مادرشوهرم گفتو مادرسوهرم همون موقع زنگ زده بود به شوهرم کلی حرف بارش کرده بودو گفته بود دیگه نه خودتو نه زنتو خونه شهرستان (که ابو هواش خوب بود گاهی وقتا میرفتیم) راه نمیدم از خونمم بلد شید که چرا وقتی من نیستم تولد میرید درصورتی که تولدی نبوده این کیکم بابام گفت شب تولدشه براش بگیریم.دیدم شوهرم اومد تولد خیلی ناراحت بود اصلا خوشحال نبود همش تو گوشیش بود بهم گفت چرا خونه خودمون تولد نگرفتی گفتم اخه بابام برا تو گرفته کاری مامانتو تو این30 سال یکبار برات نکرده.
بیچاره نگفت بهم مامانم زنگ زده.منم کلی ناراحت شدم.فقط گفت دستت درد نکنه گرفتی ولی دیگه خونه خودمون بگیرو خوابید.
امروز بهم زنگ زد گفت با مامانم قهرم بحثم شده بازم نگفت مامان نامردش چیا گفته.بیچاره چقدر دلش بود تعطیلیه بره شهرستان.
تا اینکه خواهرم که رفته بودن شهرستان پدربزگمم اینا اونجا خونه دارن بهم زنگ زد گفت هستی بازم اینا پشت خاله رو گرفتن گفت ما از در رفتیم پدر بزرگ میگه چرا تولد براش گرفتی به مامانش نگفتی مامانمو بابام هرچی گفتن اینا شهرستان بودن بعدشم تولد انچنانی نبوده که ما بخوایم همه رو بگیم.حتی دایی هام که توکوچه مامانم میشینن و من با دختراش دوستم نگفتیم.خواهرشوهر خودم بدا بچش تولد گرفت خونه خالم هیچکدوم از فامیل شوهرش نبودن.کسی هم چیزی نگفت بهش حتی فامیل شوهرش.بعدشم این اگر ادم بود میگفت اصلا این کیکو پدرزن بچم براش گرفته منم اینجا براش کیک میگیرم.
میدونی پدر بزرگم گفته بود بی قابلی از شوهره منه که تولد اومده.
مادربزرگم گفته بود میبینی نمیسازن جدا شن.خواهرم گفته بود اینا بچه دارن گفته بود خدای بچشم بزرگه
بچه ها توروخدا بگین چکار کنم حالم بده اگر پدربزرگم این حرفارو به شوهرم بگه شوهرم دیگه ولم نمیکنه.از بس تو این 8 سال زجر کشیده بخدا دریچه فلبم گشاد شده.دوتا پرانول خوردم هنوز ضربان بالاست میترسم سکته کنم.فقط از خدا میخوام خودش کمکم کنه بخاطر بچم.نمیخوام بچم بی مادر شه.
دلم شکسته.توروخدا برام دعا کنید.