توومجردیم مادرم همیشه ب برادرم توجه داشت تا من و خواهرم همیشه اسباب بازی و بهترین لبلاس و تفریح برای اون بود و باید کوتاه میومدم دوره مجردیم خفقان بود از تنهایی از بی کسی مادرم اجازه میداد همه بهم توهین کنن از خاله و دایی تا خاهر و بردار لقب های زشتی برام میزاشتن و بعد هر هر میخندیدن.مامانم مجبورم میکرد هر جا مهمونی بریم من برم پای ضرفشویی و ظروف هارو بشورم.کلی درس خوندم و دانشگاه هنر قبول شدم ولی همه مسخرم کردن و توهین ها ی بار دیگه شروع شد و باعث شد انصراف بدم من عاشق موسیقی بودم رشته مورد علاقم بود ولی نزدیک ترین افراد زندگیم تیشه زدن ب ریشم.شاغل ک شدم هرچی کار میکردم مامانم میگفت ب داداشت بده .
من اعتماد ب نفس نداشتم از بچگی تو سری خور بودم از بچگی خاسته های دیگران حق تقدم داشت ب خاسته های خودم از بس مادرم عزیزترین کسم گفته بود تو کوتااه بیا..همیشه تو تمام مراحل زندگیم تنها بودم پریودی کنکور درس کار ازدواج همه جا تو نشکلات و غصهها تنها بودم بعد ازدواج هم تنها هستم چون هنوز خاسته های دیگران مقدم برام چون خودم خط اخرم چون بلد نیستم برای خودم خرج کنم برای خودم ارزش قائل شم من بی نهایت تنهام