درمورد تاپیک قبلمه
باز هم بخاطر مادرشوهرم...
خداهدایتش کنه...
مگه من جز خوبی چکار کردم؟؟؟بخدا دیگه تحمل بی احترامی وبی عزتی هاشو ندارم...
دیروز خواستم با شوهرم برم فروشگاه خرید پسرمو سپردم بهش دوساعت بعدش برگشتیم کلی غرزدپسرت اذیتم کرد دیگه نگهش نمیدارم...مامان خودم ارتروز داده وگرنه میداوم نگهش داره...جالب اینجاست قبلش بهش گفتا بودیم که افطار میایم اونم گفت من فقط نون وپنیر وسبزی دارمخواستین بیاین خواستینم نیاین😞😞شوهدم گفت مامانم شوخی میکنه وللش..
بخدا بعد از خرید که برگشتیم موقع افطار نون وپنیر گزاشت...تو یخچالش قورمه سبزی بود نیاورد واسمون...منم دو لقمه پنیرخوردم با یه لیوان چایگفتم سیرم ولی داشتم خودمومیخوردم چون الان اگه جاریم بود حتمابراش غذای درست وحسابی میزاشت...خیلی احترام جاریمو دارن با اینکه اون زبونش تنده وجوابشون رو میده ولی بازم خیلی احترامش رو دارن..ارموقع میادبراش غذای خوب اما خداشاهده هرموقع من میرم تخم مرغ اونم خودمدرست میکنم...بخدا هرموقعکار داره به من زنگ میزنه اما به اون نه...وخیییلیییییی چیزای دیگه که اگه بگم بیشتر خودم عصبی میشم...نمدونم چکار کنم از دیروز همش سربچه ۱۷ماهه ام داد میزنم عصبی شدم همش فکرم مشغوله...شما بگیدمن با ابن مادرشوهرنامردبی عاطفه چه کنم...