مرد نون زنجبیلی ملاقات کرد یک گربه را، گربه میخاست بخوره اونو، ولی اون بلافاصه دوید.اون دوید بسوی رودخانه. اون میخاست عبور کنه از رودخونه ولی نمی تونست شنا کنه.
یک روباه نزدیک رودخونه بود، روباه گفت من می تونم شنا کنم. بشین رو سرم. مرد نون زنجبیلی نشست رو سر روباه. روباه شروع کرد به شنا کردن. آب حالا عمیق تر شده بود روباه گفت تو حالا باید بشینی رو بینی من. مرد نون زنجبیلی نشست رو دماغ روباه. روباه دهنش رو باز کرد و اونو خورد!