بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
متاهل و متعهد 💍تو چشمات سواله یه عالم سوال🎁😍نگاهت پر از آرزوهای خاص♥میدونم تو ذهنت چیا میگذره😍🎲میبینی تو اما کی عاشقتره💏میمونم کنارت درست مثل سایت😚از امروز تا هر روز تا اون بینهایت🌠نمیگیره هیچکس جای خاک پاتو😍نمیمیره این عشق قسم میخورم😍تا روزی که قلبم هنوز میزنه❤😍تا وقتی که جونی توی این تنه😍تو روزای خوب 😃تو روزای بد🙁همیشه باهاتم قسم میخورم💏به بارون نم نم🌧☔به دریا به کوه🌊🗻به این آفرینش🌠 به کشتی نوح⛵به ماه و ستاره 🌙🌟به هفت آسمون🌎به عشقم به عشقی تا مرز جنون🤗به لحظه ی دیدار قسم میخورم👫❣دوباره با تکرار قسم میخورم😇به عهدی که بستیم💒💍به هستم به هستیم قسم میخورم🕋🙏💝
بلند زدم زیر گریه. دخترم 6 ماهشه. بهم خیره شده بود و کلی سوال از چشاش می بارید و چندبار هم صدام کرد اینطوری اووووو هوووو.
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
آره واقعا باید خودتو خالی کنی یا بشینی یه دل سیر دردل کنی اما نمیدونی با کی یا اصلا ازچی بگی.... بديش وقتیه ک حی شوهرت و خانوادت میپرسن چته و حوصله شون نداری و درک نمیکنن و آخرش میشه بحث و جدل